یک روز -که یاد ندارمش- با سر خوردم زمین. شاید اویخته بودم به گردن کسی که یکمرتبه ناپدید شد و من با سر خوردم زمین. چیز های مبهمی توی ذهنم هست ازان روزها. اما بهرحال سرم له شد. شاید اصلن مثل سوسک سرم را زیر پاش له کرد قبل اینکه برود. و من ماه ها تلو تلو میخوردم. سرم گیج میرفت و اشک میریخت از چشمهام پایین. نمیتوانستم راست بایستم.و هیچکس دستی دراز نکرد تا بلندم کند. میخواهم بگویم آخرش دستم را گذاشتم روی زانوی خودم و بلند شدم. و همه چیز تمام شد. خودم هم.
نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:07 ب.ظ

درست عین قصه ی من ...
هنوزم تلو تلو می خورم راستش بضی وقتا. ولی دوس ندارم چیزی یادم بیاد. دیگه می خوام هیچی یادم نیاد.
وقتی درد آدم چند برابر میشه که هی بیان بگن خودتم مقصری. خب حالا که چی؟ می خوان چیو ثابت کنن با این حرفا؟ فقط به بیشتر له شدن آدم دامن می زنن، نه چیز دیگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد