هیچی نمیخوام بهم بدین. امیدو فقط ازم بگیرین. نذارین ذره ذره بمیرم.

these wounds won seem to heal

this pain is jus too real

theres jus too much that time cannot erase

:(

با تو دیشب تا کجا رفتم...

:(

استادایی هستن که تکلیفشون مشخصه. دربهترین حالت برگهء امتحانیتو میدن گوسفنداشون بخورن. اینا زود نمره رو میزنن و تو میدونی که جز اسمت هیچیو نگا نمیکنن و باخیال راحت تو برگه به مادرشون فحش میدی.

یسریاشون اما نه تنها صحیح نمیکنن و نگاهم نمیکنن و هیچ گهی ام نمیخورن، از قضا کون گشادی ام دارن و انقد نمره رو نمیزنن که تو دلشوره ورت داره و فک کنی واقعن دارن کار مهمی میکنن.

ازین دستهء دوم متنفرم.

یکی از بچه هاییکه میرفتم بهشون درس میدادم قبول شده المپیاد. خیلی خوشحال شدم براش. زنگ زد فازو بپرسه. یاد خودم افتادم اونموقع که الهه -معلم المپیادمون- بم زنگ زد و هنو خودم نمیدونستم که قبول شده م. نمیدونستم قراره زندگیم چجوری بشه. لول! :)) باورم نمیشد اونجوری باشه اونجا. خیلی زیادی تخمی بود. همه روزام تاریک بود انگاری. اما عوضش ادمایی ام تو زندگیم اومدن که حالا بد نبود که بودن. بعضیاشون که هنوز بعد دو سال نریده ن.  امروز تو تاکسی داشتم به این فک میکردم که اینی که الان هستم تقریبن همونیه که میخواسته م باشم. میشه گف بد نی. فعلن برام بسه که همینجوری بزندگی ادامه بدم و چیزی بدتر نشه. خیالی نی. چیزی یادم نمیاد ذیگه از بقیه چیزا. الانم تقریبن فراموش کرده م که یه ماه زندگیم تو اون دوره گذشت. جز وختاییکه یکی ازم میخواد که یادم بیاد. امیدوارم دختره اون بلاهاییکه سر من اومد سرش نیاد. اگرم اومد به تخمم. فک نکنم دیگه وختش باشه دلم برا کسی بسوزه. همونجوریکه کسی دلش برا من نسوخت.

اگه یه دختر داد زد یکی بغلم کنه. اگه یه دختر روزها داد زد که یکی بغلم کنه یکی اینکارو براش بکنه حتا اگه هیچ حسی بش نداره. چون بعدش اون دختر یچیزی توش میمیره و فقط بدرد این میخوره که چهارشنبه سوری آتیشش بزنن.

ریدیم دادیم دست روحانی میگیم درستش کن!! :))

جلیل شهناز یکی از قدیمیترینها و بهترینها بود :(

یه بیحوصلهء بی اعصاب.

یه دفتری بود که عید خریده بودمش. ازینا که برا چریتی بود. خیلی خوب بود. اونوختا حس میکردم اگه یه کم بشه با اوضا سر کرد همه چی اوکیه و من دوباره میتونم خوب شم. هرچی میخواسم بهش بگم مینوشتم تو اون. عین این بچه کوچولوها. فک کردم با خودم که تا تولدش انقدی حرف دارم که دفتره پر شه و بدمش بهش شاید یه کم وض بهتر شد. هه. اما اون نامه هامم ریخته بودشون دور. اما همه چی از خیلی وخ پیش داغون شده بود. چیزایی که من این تو مینویسم برا بیشتر آدمایی که میخوننش هیچ جذابیتی نداره اما خب. من دیگه هیچجا جز اینجا نمیتونم بنویسم. فک کنم نخوندنم کار راحتی باشه. پس غرغر نشنوم. فک کنم سهمم از همهء این دنیای مجازی یه بلاگ باشه که توش بخوام خیلی غر بزنم اصن. چون هیچ راه دیگه ای ندارم. آره. هیچ راهی ندارم. اون دفتره رو حتا جرات نمیکنم بندازمش دور. جرات نمیکنم دس بزنم بهش. یه بیس روز دیگه تولدشه و دیگه مهم نی. اما پارسال خیلی خوب بود. پارسال موقع تولدش خیلی خوش گذشت. کیش میش هنوز باز بود. شت. من دارم چه گهی میخورم ؟ برا روزایی که منو نابود کردن روضه میخونم؟ بس نیس ؟ نمیدونم کجای این درام لعنتی خودمو جا گذاشتم که هرچی میگردم پیدا نمیشم.

ازینکه یه غریبه پاشه هرآخر هفته که خواهرم میاد بیاد خونمون عصبی میشم. معذب و افسرده میشم. انگار من هیچ حقی ندارم. هیچکاری نمیتونم بکنم. دلم میخواد بزنم بیرون و دیگه برنگردم. مامانمم دیوونه میشه. شوخیای بدی میکنه. حالم بهم میخوره ازهمه چی

 انگار من هیچی نیسم. یه وختا خیال میکنی دیگه رسیدی به یه بن بست محتوم. نمیتونی حتا بری بیرون چون بیرون هوا گرمه. چون همه چی افتضاحه. با این قرصای گهی ام که میخورم تموم زندگیم مختل شده. باس شاشیییید تو همه چی. هیچوخ از آخر هفته ها خوشم نیومده.

من نه میخوام دخترونه باشم نه کسیو دوس دارم نه میخوام که داشته باشم. بسه دیگه. هرکی رد شد گایید مارو.

فاک. اینهمه آدم. اینهمه مرد. یه مرد نیس بتونه بمن ارامش بده.


نمیدونم چه مرگمه که اینطوری داره گریم میاد. من یه دلقک غمنگیزم. نمیدونم . واقعن نمیدونم چرا دارم گریه میکنم. یاد همه اتفاقایی که افتاد. یاد همه چیزاییکه از من اینو ساخته داره آزارم میده. حق با اونه. گذشتهء جالبی ندارم. خدایا. یکی جلو اشکامو بگیره.

j'ai besoin de lui.

 اما حرفاش الان داره مغزمو میگاد. میکوبه تو سرم.

-دنگ.دنگ.

-تو یه احمق عقده ایی.

-دنگ.

-البته شاید بهتر باشه بگیم حماقت کرده.

-دنگ. 

- اما حیف که گذشتهء بدی داری

-دنگ.

-فک کردی ملکهء زیبایی ای؟

-نه. بغض

-دنگ دنگ دنگ.

من نمیخوام یه بچهء لوس و ننر باشم که همیشه گریه میکنه و آب دماغش کش میاد. از بچگی متنفر بودم. اما سرم. آخ سرم.

انگار که برعکس آویزون شده باشم. مث پاندول ساعت برم. بخورم به دیوار. له بشم و برگردم. سرم بخوره. آخ.

کم نمیارم جلوش. خوبه که هیشکی انقد به ادم محرم نی که ولو بودن و حرص خوردن و گریه های عصبیشو ببینه.

فک کنم عقدهء مادر بودنم داشته باشم. ببعضی پسرا حس مادرونه دارم. دوسشون دارم بمعنی واقعی کلمه اما فقط همین. نه به این معنی که گرایش دارم. فقط خیلی خیلی دوسشون دارم. مرتضا رو همینجوری دوس دارم. خیلی خیلی دوسش دارم که حتا خودشم نمیدونه که چقد ناراحتیش داغونم میکنه اما دوسش دارم. یادم نیس ولی باید یکی دونفر دیگه م باشن که اینطوری دوسشون دارم بدون اینکه چیزی بخوام. عجیبه میدونم. اما من خیلی عقده دارم. ینی قشنگ خیلی. 

گاهی آدم انقد که روحش درد میکنه و نمیتونه تحمل کنه برا خودش درد جسمی ایجاد میکنه. چنتا فایده داره. یکی اینکه درد روحی یادت میره یه کمی. و اینکه دلت بحال خودت میسوزه و ممکنه بعدش یه کم بهتر شی. فقط نباید کسی بفهمه. هیچکس. چون اونطوری یه ابله ضعیف بنظر میای که برگشتی بعادتای دورهء دبیرستانت. و اینکه من تقریبن همه چیو توجیهم الا اینکه مامانم چه گناهی کرده که من شده م دخترش. که یا تو خونه زوزه میکشم  یا وختی سرم تو لاک خودمه بعدش گندش درمیاد که یه آسیبی دارم بخودم میزنم. و چیزیکه باورم نمیشه اینه که بعد از گذروندن اونهمه روزای تخمی الان بشینم تو سایت دانشگاه و حسام بهمون بدیِ قبل باشه. فقط نوعش فرق کرده باشه یه کمی.

یه جا خیلی شرمنده شدم. وقتیکه اون بود همیشه سر عکس پروفایل فیسبوکم دعوا بود که هرعکسی بنظرش نامناسب میومد و باید عذرخواهی میکردمو یه هفته دی اکتیویت میکردم تا فازش بره. چون بنظرش همشون جلف بودن و من نمیتونستم قانعش کنم. اما این اخیرن یکی دیگه بود که ازقضا مذهبی بود خیلی. و یه فاز کوتاه مدت باهم داشتیم. یه عکس گذاشتم که سرمو تکیه داده بودم به شیشهء ماشین و انگار منتظر بودم نوبتم برسه و بمیرم. عکس قبلیش اما یه عکسی بود که خیلی خوب بود. اگه قبلیه بود بهش میگفت جلف و دعوا را میفتاد. این گفت میشه عکستو عوض کنی؟ گفتم چرا؟ گفت مث ایناییه که میخوان برن و برنگردن و اینا. اونموقع من خیلی بغض کردم. فک کردم به اینکه نگا این به چی فک میکنه اون به چیا فک میکرد. خیلی شرمنده شدم. خیلی.

با اینحال گاهی هنوز دلم براش تنگ میشه و این ازهمه چی شرم آور تره.

حال خوبمم عجیب غریبه.