مامان گاهی خیلی خوب میشه. نمیدونم چرا خیلی باهاش حرف نمیزنم. درواقع ازونموقعی که حالم بد شد ینی از دی تا همین یکی دو هفته پیش، بهش نگفته بودم هنور بخاطر چی حالم بده. نمیدونم شاید چون میترسیدم اونم حرفای تکراری بزنه. اما نزد. دیروز خیلی حرفای خوبی بهم زد. خیلی خوبه که مامان آدم مسائل عاطفیِ ادمو درک کنه و حتا ازون وختای خودش برا آدم مثال بیاره. چقد خوبه این مامانِ من.
جز رابطهء خصوصی فاز اینه که هر دوستی که بیشعوری خودشو ثابت کرد باید با درکونی از زندگی انداخت بیرون.
لذت نرفتن سرِ کلاس و ارائه یا تحقیق ندادن و نخوندن برا امتحان و اخرشم نمره ی خیلی خوب گرفتن چیزیه که من جون میدم براش و با هیچی برام قابل مقایسه نیس.
این ترم سه بار برام اتفاق افتاده تاحالا. اولیش بدیع که نزدیک هف هش جلسه غیبت داشتمو با اینکه پاچهء همرو میگیره از شانسِ من نصفشو برام غیبت نزده بود و من خیلی حال کردم. اخرِ ترمم تحقیق ندادمو خیلیم نرسیدم بخونمو شدم 16. اما رفیقم هم رفته بود کلاسارو هم تحقیق داد هم خوند شد 17:))
این یکی امروز پرچمش خیلی بالا بود . استادِ خوبی نیس بنده خدا. سه شنبه ها دوتا کلاس داشتم باهاش. حافظ و نظم معاصر. و ازونجاییکه وختِ دکترم سه شنبه هاس هیچ وخ کلاسِ اولشو نمیرفتم. یه جلسه اولِ ترم رفتم دو جلسه م اخر ترم. نه تنها حذفم نکرد، بلکه ازونهمه غزلی که باس میخوندیم من فقط بیس تاشو خوندمو بهم داد 17 :)) اون یکی درسشم بی دلیل نمیرفتم. حتا ارائه ام ندادم. امتحانم یجورایی ریدم. مثلن سوال داده بود فروغ و پروین و باهم مقایسه کنین و من چرتوپرت ترین حرفای عمرمو زده بودم ! :)) نمیدونم چطوری بهم داده 16.5 . اما ممنونم ازش. دستای زحمتکششو میبوسم:-" :))
اهنگ قبلیه چهارده تا دانلود داشت. جالبه چون فقط دوتاشو من میدونم و خیلی هیجان انگیزه اگه واقعن دوازده تا خوانندهء خاموش داشته باشم. یکی گفت این خواننده هه صداش به زور در میاد. خب این درست نیس. شاید بهتر باشه اون یکی اهنگشم بذارم تا فرقش معلوم شه. خودمم همشو نمیفهمم اما اگه کسی دلش خواس بگه هرچقدرشو میفهمم بذارم تو وبلاگ.
زیادی اوردینریه. ولی حقیقتن این آهنگ هایده که میگه شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم خیلی منو احساساتی میکنه. اصفهانم رومن تاثیر عجیبی داره.
ببین نه که بگم دارم زار میزنم یا چی. فقط زیادی یچیزی داره توم سنگینی میکنه. یه روز تموم میشم میرم پی کارم. ولی نمیدونم اونروز کی میرسه. وقتی انقد حالم بد میشه دیگه هیچکس و هیچ چیز نیس که ارومم کنه جز اینکه دست بکشم به شونهء خودمو بگم جم کن خودتو زنیکه.
دست کم این خوبه که دست از سرِ بقیه برداشتمو دارم فقط خودمو اذیت میکنم. بعدن یه جوری از خجالت خودم درمیام.
ریدم تو این نمره ها. شانس ندارم که. بم داده ده عربی. بعدم نوشته تحقیق ندادی. دادم خب:|
همیشه باس یه جای کار بلنگه.
یه آهنگ هس از همون marie laforêt که گفتم. اصن موضوع اهنگ یه دخترس که به باباش میگه برگرد برگرد. بخاطر مامان برگرد و اینا. اما من اصن کاری به اینش ندارم. این viens viens که میگه انگار داره ناخن میکشه رو روح من. خیلی صداش سوز بدی داره. اولش اینطوری شروع میشه
viens viens, c'est une prière...
ینی برگرد، برگرد، این یه خواهشه
دلم خواست آهنگو گوش کنید. اما لینک بدون فیلترشو گیر نیاوردم و مجبور شدم آپلودش کنم. خوبه که گوش بدین و ببینین چی میگم.
امروز سر کلاس پهلوی، یه خط صاف نشون میده. ازینا |. میگه خب این میتونه صدای n بده. صدای w بده. صدای عین بده. یا r. بعضی وختام اخر کلمه اصن خونده نمیشه. بعد ماها غش میکنیم از خنده. یه همچین چیزیم نشون میده.
یه جا میگه این صدای d میده. بعدنا میبینیم صدای g ام میده. میریم جلوتر. میگه خب الان این علامت صدای y میده. واه! خدایا. اینکه گ بود! بعد یچیزی از پاچهء شلوارمون چک چک میکنه و یهو همه میفهمیم که شاشیدیم بخودمون.
راستش من خیلی خوشحالم که افتادم تو این فاز. زبان اصن دوس دارم هر چی که باشه. یه پویاییِ خوبی به ادم میده. تازه شروع میکنی میری آهنگا رو به اون زبون گوش میدیو میخونی و کلی حال میکنی و خیلی چیزای دیگه. اما حدسم اینه که یادگرفتن یه زبانِ مرده ادمو پژمرده میکنه.
باز شب شده و این بیخوابی لعنتی داره منو سرویس میکنه. نمیتونم دل از سکوتِ هوس انگیزش بکنم و بخوابم. باخودم میگم برا خوابیدن وخ هس. روزاام میشه خوابید. الان باس بیدار موند که همه خوابن. که امشب صدای زوزهء زنِ همسایه ازون پایین نمیاد. تو سرم آهنگم پخش میشه. مسخرس و دیوونه کننده. آهنگای قدیمی بعضن. مثلن الان اون آهنگ بنان داره رو مخم را میره.
تو برهه ای از زندگی ام که هیشکی توقع خاصی ازم نداره. نه باس پول در بیارم نه عهده دار کار بخصوصی باشم نه هیچ گه دیگه ای بخورم. کتاب خوندن تنها گهیه که باس بخورم. که از قضا اونم نمیخورم. حتا تفریحم نمیکنم. ینی واقعن تعطیل. بیخیالی یه وختایی خوبه. پارسال مثلن خوب بود. کنکورو جز با دایورت کردن جور دیگه ای نمیشد گذروند. ینی از من برنمیومد دست کم. اما الان نه دیگه. خیلی فک نمیکنم جواب بده. الان باس یه کمی اکتیو باشم. این خوبه که وختمو با کسچرخ زدن با بچه ها پر نمیکنم دیگه. این خوبه که عادتِ کافه بازی از سرم افتاده. این خوبه که مثِ ولگردا تو پارک لاله ولو نمیشم با بچه ها و انقد سیگار نمیکشم تا بمیرم. اما اینکه هیچ کارِ دیگه ایم نمیکنم فاجعس. گاهی وقتا بفرانسه فک میکنم و اعتماد بنفس میگیرم. که ینی این یه کارِ مفیدیه که دارم میکنم. اما بدبختیش اینه که هیچ وختی رو از زندگیم اشغال نمیکنه جز روزاییکه کلاس میرم. فردا اولین جلسهء پهلویه. و من خوشحالم اما میدونم که اونم حسِ مفید بودن بم نمیده. گاهی خجالت میکشم از زنده بودنم.
خواهرم قراره هف هش روز بیاد بمونه. امیدوارم این به این معنی نباشه که قرار باشه اون پسره رو هف هش روز تو خونه ببینم چون حقیقتن طاقت نمیارم. دقیقن انگار یه سناریوی نوشته شده س. اون میاد و همه یه پرده صداشون یواش تر میشه جز خواهره که بلن بلن میخنده و خیلی لوس میشه و من عقم میگیره. و من کلن هی حالم بدتر میشه چون انگار همه کارای ادم میره زیر ذره بین و بطرز تحقیر آمیزی تو چشم میزنه. چمیدونم مثلن باس مواظب حرف زدنم باشم که چیز بدی از دهنم نپره یا حرکت ضایعی نکنم یا کلن اصن بیش از حد حرف نزنم. یا هرچیز مسخره و پیش پا افتادهِ دیگه ای.
وای خدا. میدونم که خنده داره و میدونم که من دارم آناستازیا میشمو دارم قضیه رو گنده ش میکنم. خلاصه ش اینه که از حضور یه غریبه تو خونه هییچ حس خوبی ندارم. و وختی ثقیل میشه قضیه برام که میبینم بقیه هیچ مشکلی ندارن و دارن زندگیشونو میکنن. شاید منم دارم زیادی سخ میگیرم مثلن.
مامانم اینا آخر هفته ها میرن دُروان. یه روستاس. اطرافِ کرج. نمیدونم چه فازیه که تحمل خونه رو ندارن.
منم معمولن نمیرم چون نمیتونم صبح بیدار شم. و تازه اگه بیدارم بشمو برم اونجا انقد هواش خنکه که دلم میخواد سرمو بکنم زیر پتو و یه سال بخوابم.
دیروزم رفتنو من طبق معمول نرفتم. مامانم زنگ زده خیلی جدی. میگه ببین یه حیوونی هس، اسمش تنبله. حالا اندفعه تلویزیون نشونش داد صدات میکنم. یه قدم میخواد بره اونور تر دو روز طول میکشه. منو میگفت. مرده بودم از خنده. فک کردم داره شوخی میکنه. نگو واقعن هس. اخه من چی بگم به اینا ؟
بعضی کتابا منو دیوونه میکنن. ازینجهت که نه میتونم بخونمشون نه میتونم با خودم کنار بیام که نخونمشون یا نصفه بخونم. جن نامه ازوناس. همش یه سیر مزخرف و یه جور داره و من عصبی میشم از نوع کلمه هاش از همه چیش. اما دفعه دومه که دارم میخونمش و نمیتونم ادامه بدم. خیلی چیز غمنگیزیه.
دلم نمیخواد همش بخوابم حقیقتن. دلم میخواد یه آدم فعال باشم. اما انگار اینی که دلش میخواد کتاب بخونه با اونی که تو منه رابطه ای ندارن. هیچ دلیلی نداره اگه این میخواد اکتیو تر باشه اونم اوکی باشه. ته قلبم ازینکه بیشتر روزا میتونم خیلی بخوابم احساس رضایت میکنم اما میدونم اخر این تابستون لعنتی بخودم میامو میبینم هیچ گهی نخوردمو باز افسرده میشم. همیشه وسط سال که هستم کلی برا تابستونم برنامه دارم. بنطرم خیلی راحت میاد خوندن یه سری چیزا و دیدن یه سری فیلما. اما تابستون که میرسه نه فیلمی میتونم ببینم نه اصن بذهنم میاد که چه کتابایی میخواستم بخونم. این خوابِ لعنتی زندگی رو از آدم میگیره.
قهرمان من اون یاروءه که تو تلویزیون انگشت جوهریشو نشون داد گف میخوام همین انگشتو بکنم تو چشم امریکا:))
توقع داشتم چیز بدتری بگه.
عجیب بود که فیلم اصغر فرهادی تو ایران اکران شد. من فیلم باز نیستم و نظر مفیدی ام در مورد فیلم نمیتونم بدم درنتیجه. اما با تقریب خوبی حال کردم با فیلم. کل فیلم داشتم از خودم میپرسیدم چطور مجور اکران بهش دادن. ادمی ام نیستم که زیاد سینما برم اما چیزیکه اخیرن توجهمو جلب کرده موضوع فیلماس که چقد باز تر راجع بروابط داره نشون داده میشه تو ایران. چقد داریم جهش میکنیم. واقعن فک نمیکردم گنجایششو داشته باشه جو. خصوصن که داره میره به این سمت که زناام بی بهره نباشن از قضیه. عجیبه و قابل تامل.
امروز تو ایستگاه اتوبوس یه پیرمردی شروع کرد باهام حرف زدن. ازین پیرای باحال بود. نمیدونم گمونم آدم پیر که میشه یجورایی حرف میخواد زیاد بزنه اما هیشکی نیستش. برگشت بهم گفت دخترم بنظر شما آینده ای برای جهان وجود داره با روندی که امروز داره؟ خندم گرفت. فهمیدم دلش میخواد حرف بزنه. از دختراش گفت. از خودش. گفت هشتادودوسالمه. چشماش برق زد و یجورایی با ذوق گفت : خوب موندم نه ؟ :)) بعدش فهمیدم ارتشی بوده و ادبیات فارسی خونده. برام جالب بود که هنوز چشماش برق میزد. من همیشه میترسم ازینکه چشام دیگه یه روزی برق نزنه.
و اینکه داشتم فک میکردم روزای خوب آدم، روزای واقعن خوب آدم یحتمل کمتر از روزای بدشه. مشکل من شخصن با روزای بدم اینه که فک میکنم چرا اینطوری شد. شاید اوکی تر باشه اگه فک کنم همینه که هس و بعضی دوره ها تو زندگیِ آدم باید بد باشه و نباس مرد. نباس جون داد. باید زندگی رو بخاطر روزای خوبش بخشید.
دارم جرمیخورم. هیشکی نیس که الان بتونم بهش بگم. وبلاگم. وبلاگ عزیزم. تو گوش کن. نمیتونم بهیشکی بگم پاشو بریم بیرون چون احتمالن میخوام زار بزنمو حوصله همه رو سر میبرم. نمیدونم. منکه داشتم خوب میشدم. کی این روح درد افتضاح میخواد دس از سرم برداره اخه. خدایا من امشب باورت میکنم. توام سفت بغلم کن. بذار گریه کنمو هیچی نگو. یا منو از پنجره پرت کن پایین تا راحت شم. من خودم جراتشو ندارم. فقط بلدم خودمو زخمی کنمو زار بزنم. من خیلی ضعیفم خیلی. خدایا خواهش میکنم باش :-(