وقتی میفهمن به یه بغل برا احساس امنیت نیاز داری ازت سو استفاده میکنن. هرخری فک میکنه میتونه همونی باشه که بخواد منو اروم کنه. اینا دیگه چه حیوونایی ان. پووووف.
کی به این شغالا اجازه داده هرجور میخوان رفتار کنن ؟
از مشخص نبودن مرزِ رابطه بیزارم. هرکی فک کرده هنوز مرزِ رابطم باش مشخص نیس جلو جلو خودش گورشو گم کنه.
مرسی.
نمیدونم چرا انقد فازِ فیلمای قبل انقلابو دارمو چرا هنوز سلیقم درحدِ جوونای اونموقعس و چرا بازیگر موردِ علاقه م بهروز وثوقیه. واقعن هیچ ایده ای ندارم. نمیگم بده البته. اما خب، سخته توضیحش. اینکه چطوری یه ادم تو این دهه میتونه با فیلما و آهنگای چهل پنجاه سال پیش ارتباط برقرار کنه اونم با یه انقلاب گسترده وسطش، خیلی جای سواله. بهرحال اینکه یه صحنهء گوزنها هس که بهروز وثوقی میگه وقتی گریه میکنم خیالم راحت میشه که هنوز جون دارم. خب اینو چطوری میشه حال نکرد باهاش. نمیدونم. بدیش اینه که تعصبِ خاصی ام بوجود میاره تو ادم که من اصن خوش ندارم جلوشو بگیرم. راضیم از ع. داشتنِ یه رفیقِ فیلمباز با درکِ بالا که رو مخت نره و دقیقن درصورتِ لزوم باشه نه کمتر نه بیشتر، تو این مایه هاس که انگار سفارشی زده باشن برا آدم.
حتا دیگه نمیدونم چی آرزو کنم. واقعن نمیدونم چه وضعیت مطلوبیه که میتونه دهن منو ببنده و باعث شه انقد بخودم نپیچم. از کوچک ترین رفتار همه زخمای بزرگ برمیدارم و دلم میخواد برن و دیگه پیداشون نشه. ازونطرف اون بچه مدرسه ایه که الان المپیاد قبول شده واقعن نمودار وضعیت دوسال پیشِ منه و چن وخ یه بار غر غر میکنه که این دوره داره به روحِ من خدشه وارد میکنه و این طور چیزا. میخوام جمعش کنم و براش توضیح بدم که بیخیالِ جو بشه و یه کم خودشو بزنه به اون راه. وضعیتم جالب نیست و حوصلهء کمتر کسی رو دارم. عینِ اینایی که یه دوره ای طلسم میشن و میرن تو غار و دلشون نمیخواد هیشکیو ببینن. ازونور وضعیتِ خواهرم روز بروز استیبل تر میشه و کمتر درکم میکنه و گاهی به خنگی میزنه کاراش. یجورایی به یارو حسودیم میشه. قبل اینکه دماغشو بکنه تو کفشم من به خواهرم کتاب میدادم. الان اون این کارو میکنه و من رسمن شده م پشکل. و اینکه همه توجها خیلی وخته که چرخیده سمتِ خواهرم و من هی دارم محو تر میشم. میدونم خیلی بچگونه س این قسم غرغر کردنا. اما خب که چی. بهرحال اینا بحثای منه. قصدم اینه یه جوری برینم به ادماییکه ازشون بدم میاد، که راهِ برگشتی نباشه. دلم میخواد بعنوانِ یه سگ شناخته شم ازین ببعد.
چقد دلم یه دل سیر گریه میخواد امروز. ازینکه هیچکس زحمت پرسیدن حالمم بخودش نمیده. چون حالم معلومه دیگه. بدم. بد. دلیل نداره کسی اوقات خودشو تلخ کنه. برا منم مهم نیس دیگه هیچی و هیچکس.
دم در اتاقم سر خوردم امشب و محکم خوردم به چارچوب در و مچ دستم بگا رف. بعد زدم زیر گریه. دلم سوخت برا خودم. خودم تنها کسیم که حق داره دلش برام بسوزه.
sing with me sing for the years
sing for the laughs and sing for the tears
sing with me just for today
maybe tomorrow "the good lord" will take you away...
خیلی از دوسام هستن که میتونم ارومشون کنم کمی. یا حدقل سعیمو بکنم. اما هروخ اینطوری میشم هیشکی نه میخواد نه میتونه منو اروم کنه. انگار باید مث سگ جون بدم این شبا. فقط یکی یه کم میتونه که اونم خودش یه دنیا ناراحتی داره. و حالا من باید چیکار کنم؟ هیچی. به جون دادن ادامه بدم.
ازین چیزای پزشکی کلن متنفرم. از سونوگرافی خیلی بیشترازهمه. اخه من نمیفهمم ینی چی که باید انقد آب بخوری که از چشات بزنه بیرون
اگه مامانم ازخونه پرتم نمیکرد بیرون واقعن دلم نمیخواس امروز هیچ گوری برم.
البته در این که من عصبی شده م و تعداد ادمایی که ازشون متنفرم زیاد شده و پاچه میگیرم و اعصابم تعطیل شده هیییچ شکی نیست. اما هرچی فک میکنم میبینم حق هم دارم از طرفی. چون هرکسی به یه نحوی رو مخه. طرف دوستِ معمولیته. دم به دییقه هر حرفی میزنی میگه نکنه تو فک کردی من عاشقتم؟ :| دیگه باعث میشه چشمو ببندمو دهنمو وا کنمو بگم ببین نه تنها فک نمیکنم، که نبایدم باشی. و اصن اقای محترم من درموردِ شما هیچ گونه فکری نمیکنمو نمیخوام که بکنمو کلن هیچی. ردیفه ؟
پسرا شدن بدتر از دخترا. دم به دقه توهم میزنن که اوه اوه فلان دختر دنبال ما راه افتاده ها. اون یکی داره به ما را میده ها. دِ لعنتیا چه فازیه اخه. جم کنین خودتونو. انگار یه مشت نرو ماده ول کرده ن تو یه باغ وحش و موظفن جفت گیری کنن که اینطوری افتاده ن به جونِ هم. واقعن عصبی ام. من بیش از حد راحتم؟ خب شماها که اینو میدونین پس گه میخورین توهم میزنین درموردِ من. هنوز انقد خوار نشده م که بشینم فک کنم یه زاخار آیا ا من خوشش میاد یا نمیاد. به درک واقعن. اعصاب اضافی واسه این بچه بازیای دبیرستانی ندارم. هرکی فک میکنه من جلفم و اصن زیادی راحتم گه میخوره با من ارتباط برقرار میکنه. هرکی جنبه نداره گه میخوره میاد جلو و هی تیک میزنه و بعد که بهش میپرم میگه نه نه نه فک نکنی من منظوری داشتمو فلان. هرکی شعور نداره، هرکی گوسفنده گه میخوره نزدیکِ من میشه.
امشب دیگه تو نباید بتونی اشک منو دربیاری. شده سرمو بکوبم تو دیوار نمیذارم امشبم دوباره اشکمو دربیاری. امشب گریه م بگیره ینی فردا شب و پسفردا شب و همینطوری تا یه شیش ماهِ دیگه و من دیگه طاقتِ اونهمه گریه کردنای لوسو ندارم. دیگه حقیقتن جونی ام برام نمونده که بخوام گریه کنم و زار بزنمو روزی هزار بار بخوام خودمو از پنجره پرت کنم پایین. باس این قصه تموم بشه یه جایی بلخره.
شالگردن میبافم. مثل این مامان بزرگای منتظر. البته که غمگینه. اما چه میشه کرد. یجورایی باید کنار اومد با این وضع. کسی نمیپرسه من چی دوس دارم. پس نباید اونقدرا مهم باشه. فاز اینه که برم جلو ببینم چی پیش میاد. شاید بعدنا یه اتفاق بهتری بیفته که ارزش زنده موندنو داشته باشه. والا این تاروتایی که ارغوان برا من میگیره همش خوبه. نمیدونم. شاید چون دوستمه اینطوری میگه. اما فال خیلی خوبه. دل آدمو خوش میکنه و میذاره بری جلو و هی منتظر اون اتفاق خوب باشی. به درک که هیچ وخ اتفاق نمیفته.