دکترای مسخره. باورم نمیشد خواهرمم کم کم بشه یکی از همینا. یه روز میگم حالم بده. میگه قرص میخوری ؟
- اره.
- چی میخوری؟
- فلان مثلن.
- همینه. این افسردگی میاره.
دوباره شیش ماه بعد.
- اصابم داره گاییده میشه.
- قرص میخوری ؟
- ال دی.
- همونه. افسردگی میاره.
:||
مسخره های بز.
دیشب ع رید بهم. برا اینکه بش گفتم من اصن نمیدونم تو زندگیم نقطه اوجی ام داشته م یانه. برگش گف تو دروغگو ترین ادمی هستی که تاحالا دیدمو داری خودتو انکار میکنی و ازینطور چیزا. اما من هیچوخ سعی نکرده م خودمو ادم حسابی جلوه بدم. نمیدونم چی درباره م فک میکنن اخه. چیزیکه خودم میدونم اینه که هیچوخ تو زندگیم به اندازه تواناییم ا خودم کار نکشیده م. و این باعث میشه بنظر خودم نیاد هرکاری که تو زندگیم کرده م. اما الانکه فک میکنم میبینم بخیلی چیزاییکه میخواسته م رسیده م. یا کاراییکه الان دارم میکنم کاراییه که میخواسته م بکنم. پس شاید اونقدام که خودم بنظرم میاد پرت نباشم. نمیدونم.
امشب سه ساعت با خاله حرف زدم. ایران نیس خاله م. رفته نوه شو که مریضه نگه داره. دومین سیگارِ زندگیمو وختی کشیدم که از ایران رفت. چون خیلی بچه بودم. چون ما خانوادهء بزرگی نیستیم. داییم که از قضیه پرته. عمو و عمه هامم که هیچ معنی ای برام ندارن. همین یه دونه خاله بدرد بخور بود. که یه موقع حالم بد میشد میومد دنبالم باهم میرفتیم پای کوهای عظیمیه و چقد میخندیدیمو حرف میزدیم. نمیدونم کی رفت. الان که فک میکنم حس میکنم خیلی ساله رفته. اما حقیقتش دومِ دبیرستان بودم انگاری. وقتاییکه باهاش حرف میزنم دیوونه میشم. ازونور صدای نعرهء بچه میاد که انگار فیل داره ضجه میزنه. ازینطرفم میدونم تنها تفریحش همینه که با ماها حرف بزنه. امشب هیشکی خونمون نبود. من جورِ همرو کشیدم. بد نیس حرف زدن باهاش. واقعن دوسش دارم. اما خیلی غم داره برام که میرم خونه بچه ها میبینم انقد سوت و کوره. سگدونیه بعضن.
دلم هیچی نمیخواد. یکی بم گف باس یه حادثه تو زندگیت اتفاق بیفته که خوب و بدش فرق نمیکنه. اما دیگه هیچی برام خوشایند نیس. یجورایی همه چی خنثا و بعضن ناراحت کنندس. باس چیکار کنم با این فاز ؟
فقط میدونم الان بعدِ این پست میرم اون اهنگِ بخصوصو میذارمو پنج دقیقه گریه میکنم. اره. اینو میدونم.
شبای زیادیه که هرشب میزنم بیرون. شده تنها. شده نیمساعت. میرم هوا میخورم. بخودم میگم دخترهء تنها تنها تنها. باورت نمیشد یه روز انقد تنها شی و دووم بیاری نه؟ یادته اونموقعا یه روز می موندی تو خونه چه حالی میشدی؟ اما الان هر روز تنهایی. دیدی اونقدرام بد نبود ؟ اره. همه کارام افراطیه.
امشب داشتم تصادف میکردم. از پارکینگ که اومدم بیرون نمیدونم چرا چشام سیاهی رفت و جلومو ندیدم. یهو زدم رو ترمز و فک کنم دو سه سانت بیشتر با ماشین جلویی فاصله نداشتم. صدای ترمزش اصن حالمو بهم ریخت. پیرِسگ همینطوری وایساده بود نمیرفت. جوریکه فک کردم نکنه واقعن زده باشم بهش. قلبم داشت میومد تو دهنم.
نمیدونم چرا شب که میشه یچیزی منو فراری میده همش. که برم بیرون بدونِ اینکه هیچ کارِِ خاصی بکنم. تمومِ این شبا دلم خواسته سیگار بکشم. اما نمیدونم چرا حسش نیس پیاده شم برم به یه مغازه دارِ مسخره بگم فلان. هرشب میرم همون یه جا و بی هدف برمیگردم. حتا هیچی نمیخورم. امشب واقعن حالم گرفته بود. دلم میخواس با یکی حرف بزنم که اونم نشد. خیالی که نیس. تا آخرش همین ریختی انگار قراره برم جلو. شاید اونقدرام بد نباشه. ادم تنهایی باخودش راحتتر میتونه کنار بیاد.
امروز خیلی فک کردم. به اینم فک کردم حتا، که این خیلی درست نیس که بهر قضیه ای فقط وقتی فک کنم که توش گرفتار شده باشمو راهِ پس و پیش نداشته باشم. اخه این یه جور رویکردمه. خودمو درگیرِ یه قضیه ای میکنم تا مجبور شم بهش فک کنم چون میدونم درغیرِ اینصورت نمیتونم بهش فک کنم با زبونِ خوش و بنتیجهء معقولی برسم. بهر حال نشستم فک کردم که اوکی. گیریم که دیدمش. گیریم که منو سرِ کار نذاشته بود و اصن خبرم میکرد که برم ببینمش. اوکی اونموقع میخواستم چی بگم ؟ چی کار کنم؟ دو تا ادمی که بهردلیلی فارغ از مقصر بودن یا نبودن همدیگرو خوسته یا ناخواسته آزار داده ن دیگه چه حرفی دارن بهم بزنن؟ اگه فقط من بودم که آزار داده بودم اره. حرف برا زدن داشتم. اما گیریم که حرف میزدیم. چی داشتم بگم؟ مرسی که درست وقتی که قرار بود جوابمو بدی سه هفته تو خماری گذاشتیم؟ مرسی که اگه سگ تا اون شهرِ لعنتی دنبالت میومد براش استخون پرت میکردی اما اندازه یه سگ بمن محل نذاشتی وختی اونهمه راهو اومدم تا اونجا فقط برا اینکه باهات حرف بزنم درحالیکه کلی ریسک داشت برام و تو اصن برات مهم نبود که میخوام چجوری برگردم یا چه گهی بخورم وسطِ اون بیابون؟ بگم مرسی که را برا پدرِ منو دراوردی و میتونستی خیلی بهتر باهام برخورد کنی و ترجیح دادی ور غرورم لی لی بری و با دوستای جدیدت شاد باشی و به رفیقت بگی سگ محلی کنه بهم ؟ مرسی که وقتی پشت تلفن با گریهء وحشتناکی بهت گفتم چقد دوست دارم و دارم داغون میشم تو این شرایط، تو خیلی خونسرد گفتی اررره میفهمم ولی کاری از دستم برنمیاد؟ مرسی که بار ها منو تا مرزِ نابود کردنِ خودم کشوندی و عینِ خیالت نبود یکی شبِ تولدش داره جون میده و دلش میخواد بمیره؟ مرسی که حتا ضربهء اخرو بهم زدی و سرکارم گذاشتی و بخودت زحمت ندادی بگی که نمیخوای بیای کادوی لعنتی تو بگیری؟ دِ من که گفتم میخوای اصن بیخیال. خودت گفتی نه. بازی کردن با من چه حسی داشت جدن؟
نمیدونم. لابد اونم یه سری ازین مرسیا داشته که بهم بگه. اما بسه دیگه. منم تا یه جایی جا دارم. تموم شد. همه چی دیگه تموم شد. شیش هفت ماه بسه برا عزاداری.
از لطفی که ادما بهم دارن دارم سکته میکنم. مامان بابام هنوز نیومده ن خونه. درحالیکه برا یه افطارِ ساده رفته بودن بیرون. ایشون که مامان بابامن، دیگه دوست و رفیقا رو نگم بهتره. سوال اینه که چرا واقعن. ینی همونقد که همه برا من گهن منم برا اونا گهم ؟
خیلی ناراحتم هی هر روز. و این اصن خوب نیس. یچیزی تو گلومه که باعث میشه شبا -هرشب- بیفتم رو تخت و یه اهنگ بخصوص و گوش بدمو گریه کنم. و بعدش برم دنبالِ کارم دوباره. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. امروز چند ساعت گوشیمو خاموش کردم و لبخند تلخی زدم وختی روشنش کردمو هیچی نبود. خسته ام از ادماییکه یه مدت میرن تو نخم و براشون جالب بنظر میام. بعد میرن تو نخ ارغوان و این اتفاق هی میفته و هی باز میفته و ارغوان شبا زنگ میزنه با هیجان تعریف میکنه که چیا بهش گفته ن. مسخرش اینه که از هیشکدوم ازون ادما خوشم نمیومده حتا یه ذره. اما این حس خیلی ناراحتم میکنه که هی این قضیه اتفاق میفته. واقعن ناراحت میشم. فکر آدماییکه حقشون بوده افتضاح ترین برخوردِ ممکنو باهاشون بکنم اما نکردمم خیلی ناراحتم میکنه.
چیزِ دیگه ای که هس اینه که شماهاییکه اینجا رو میخونین، با خودتون نگین چقد این ارغوان براش مهمه که هی میگه. لازمه بدونین ما انقد ارغوان داریم که خودمونم قاطی میکنیم و اینا همشون یه نفر نیستن.