از لطفی که ادما بهم دارن دارم سکته میکنم. مامان بابام هنوز نیومده ن خونه. درحالیکه برا یه افطارِ ساده رفته بودن بیرون. ایشون که مامان بابامن، دیگه دوست و رفیقا رو نگم بهتره. سوال اینه که چرا واقعن. ینی همونقد که همه برا من گهن منم برا اونا گهم ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
... یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ

آره

میخوام بدونی که جدن از حرفت گریه م گرفت چون اصن فک نمیکردم این نظرِ تو باشه. فک میکردم دستِ کم به تو ازاری نرسونده باشم.

سیمین یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:00 ق.ظ

:(
بابای منو چی میگی. همش بهم گیر میده. نیس خیلی اعصاب دارم ... :|
چپ میره راس میاد میگه چرا شبا میری پای کامپیوتر. چرا گوشیت دستته. چرا اینور رفتی. چرا اونور رفتی. بابا بی خیال دیگه :| بس نیس این قرصایی که می خورم؟ یکی نیس بگه حالا خوبه با خودت رفتم پیش روانپزشک و دکتر مغز و اعصاب و ام آر آی و کوفت و زهرمار!

فائزه اگه بگم هر روز یادتم دروغ نگفتم.

بمن دیگه گیر نمیدن انقد همینطوری ام همش
عزیزم. منم خیلی بیادتم ...

... یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:38 ق.ظ

نمیخام خاطراتمونو هم بزنم

نزن. اشتباهی گرفته بودمت بایکی دیگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد