امشب سه ساعت با خاله حرف زدم. ایران نیس خاله م. رفته نوه شو که مریضه نگه داره. دومین سیگارِ زندگیمو وختی کشیدم که از ایران رفت. چون خیلی بچه بودم. چون ما خانوادهء بزرگی نیستیم. داییم که از قضیه پرته. عمو و عمه هامم که هیچ معنی ای برام ندارن. همین یه دونه خاله بدرد بخور بود. که یه موقع حالم بد میشد میومد دنبالم باهم میرفتیم پای کوهای عظیمیه و چقد میخندیدیمو حرف میزدیم. نمیدونم کی رفت. الان که فک میکنم حس میکنم خیلی ساله رفته. اما حقیقتش دومِ دبیرستان بودم انگاری. وقتاییکه باهاش حرف میزنم دیوونه میشم. ازونور صدای نعرهء بچه میاد که انگار فیل داره ضجه میزنه. ازینطرفم میدونم تنها تفریحش همینه که با ماها حرف بزنه. امشب هیشکی خونمون نبود. من جورِ همرو کشیدم. بد نیس حرف زدن باهاش. واقعن دوسش دارم. اما خیلی غم داره برام که میرم خونه بچه ها میبینم انقد سوت و کوره. سگدونیه بعضن.
:(