حالا هی بشینم بگم که من واسه اون ادم اونهمه کارارو کردمو اون اخرش اونطوری کرد.و دلیلشو نفهممو بخوام بمیرم. که چی؟ همشون بمیرن. به درک. من نمیخوام بمیرم. نمیخوام حتا فک کنن هنوز اسمشون یادمه. چرا باید همه جا منطق بخرج داد؟ چرا نباید جیغ کشید؟ باز من رسیدم خونه و سرم داره میترکه. اینهمه مدت خودمو با ادمای دورم زنده نگه داشته بودم. اما دیگه نه من معنی ای واسه اونا دارم نه اونا برا من. از خیلیاشون متنفرم. گهی که پارسال به زندگیم زدم دیگه جبران نمیشه که. اون ادمی که تو اسمس بمن گفت تقصیرِ خودته، کاریه که خودت کردی، دیدش بهت عوض شده و همش تقصیرِ خودته، همونی بود که بمن میگفت تو خیلی خوبی. چرا ؟ چون کمکم میکنی. همونیه که من بخاطرش اونهمه کار کردم. اما صادقانه ش اینکه منو به دو دلیل دوستِ خودش میدونست. که حالا اون دو دلیل وجود نداره. اینا ریدن تو اسمِ رفاقت. اینا باعث شدن من دیگه نخوام درحقِ کسی رفاقت کنم. من  دیگه بخوام سگ باشم. اصن کثافت باشم. آخ. چقد دلم میخواد کثافت باشم.
نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ق.ظ

حقیقت دردناکیه که باید پذیرفت: تا وقتی می خوانت که براشون یه جوری سود داشته باشی.
بیشتریا همینطورین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد