زخم. زخم. زخم.
آنقدر زخم زدم بخودم که ذره ذره مردم. اول سرد شدم و بعد مردم. درست پشت فرمان ماشین من بودم که مرده بودم و پام همانطور مانده بود روی گاز و اشکهام گرمتر از صورتم بود.
و مادر نگرانم که نمیداند. اما حس مادرانه اش بهمش میریزد. مدام میپرسد بچی فکر میکنم. که خوبم یا نه. من خوبم. فقط دلم میخواست خانه ام وسط کوه باشد. دلم میخواست گوسفدانی میداشتم و مرغهایی. و از زندگی لذت میبردم. زندگی کثیفی که دارم حالم رابهم میزند. شاید گم بشوم. قید موبایل لعنتیم را چندروزی بزنم. من باید یک جای دیگری ازین شب تیره را پیدا کنم و قبای ژندهء خود را بیاویزم بهش. ازینجا متنفرم.
حس قاتلی رو دارم که خیلی خونسرد اومده خونه و داره برا خودش سوسیس پنیری سرخ میکنه و حتا دستاشو نمیشوره.
حس میکنم باید برم انقد تو کلیسا بسط بشینم که تطهیر شم. باید آب جوش بریزن روم تا تمام من بسوزه و دوباره از نو بدنیا بیام. یه همچین چیزی از تو داره منو میخوره.
عصبی و ناراحتم
شاید اگه یه جای امن پیدا کنم یه گریهء حسابی کنم. انقد قاطیم که امروز بی توجه ترین ادم زبون اومد و این نشونهء خوبی نبود
دلم میخواد از یه جای بلند پرت شم و چندساعتی درحال پرت شدن باشمو فک کنم. البته بدونم که بعدش قرار نیس مث سگ سقط شم.
ادما بدون اینکه بخوان و بدونن دارن میرن رو مخم
بنظرم قلابی میان و عصبیم میکنن. یکی وختی هیچ مشکلی نداره من نمیفهمم چرا باس ناراحت باشه. صرفن چون ناراحت بودن شیکتره.
دیگه همه چی بیمعنی شده. خوشحالی و ناراحتی و عشق و هرکوفت دیگه ای. یه بار دیگه جدیت همه چی برام فروریخته بیشترازقبل. ببشتر ادما بنظرم قلابی ان و فیلم بازی میکنن. فقط گذاشتم نفرت توم بمونه که بعضی چیزا یادم نره. شایدم بعد یمدت بیخیال شم. دیگه دارم زندگی میکنم بدون اینکه درد بکشه روحم. بدون اینکه حس کنم دارم تیکه پاره میشم.
امشب یه طوری ام. یه بغض بدی ازونا که فقط سیگار فرو میدتش گیر کرده تو گلوم. انگار دلم نمیخواد چشمامو باز کنم. دلم میخواد تا ابد زیر باد کولر بمونم و منجمد شم. حتا نمیخوام به درس فک کنم. هرشبی که امتحان دارم قیافهء استادا و صداشون تو سرمه. خیلی وخته گریه مم نمیگیره. فقط دیشب وختی بعداز هزارمین بار ایمیله رو خوندم یه قطره اشک چکید رو متکا و خوابیدم. نمیدونم ناراحتیم اصن از چی بود. هیچوخ هیچی اونطوری نیس که باید باشه.
بسه دیگه. منو مونالیزا قراره وانمود کنیم تو نیستی. انگار که تو مردی. و بعد خودمونم مشت مشت خاک بریریم رو خودمون تا دیگه نفسمون درنیادش.
میخواهم یک شبه قید همه چیز را بزنم. خلاص کنم خودم را از خانوادهء عصبی ای که امشب افتاده اند بجان هم. از خواهرم که مثل یک تکه گوشت افتاده یک گوشه و اصلن انگار نه انگار که تمام این بساط ها بخاطر اوست.
قید دانشگاه را هم بزنم با تمام ادمهای بد یا خوبش. و قید عشق را. آه. تمام وجودم به درد میآید. چرا باید آنقدر آزار ببینم ازین مقوله که بخواهم قیدش را بزنم؟ چرا باید تمام سرم تیر بکشد از فکر کردن بهش. و چرا باید بخواهم با دستان خودم خودم را زنده بگور کنم و به سوگ روزهایی بنشینم که درد بدود به وجودم از بیاد آوردنشان؟
مذاکره یا منطق یا هرکوفتی ازین قبیل دیگر افاقه نمیکند. باید کشت. باید رفت جلو و تمام آن ادمهای بیرحم و نامردم را کشت.
مامانمو هیچوخ ازم نگیر خدا.
بذا تحقیر کنه. بذا مث بچگیام باشه
اما هیچوخ نگیرش
بابامم نگیر
غر بزنه. بره رو مخم. خر و پف کنه.
اما باشه.
مث سگ دوسشون دارم. :(
ادمهای زیادی توی سرم دارند وول میخورند و باصدای بلند زر زر میکنند. باید خفه کنمشان. یا سرم را چنان بکوبم به دیوار که همه شان خورد شوند. تاب توضیح دادن ندارم که بخواهم بگویم چرا. فقط میتوانم فرار کنم. یا سرم را بیندازم جلوی سگ. هرشب به شب یک درامای احمقانه چندخانه آنطرفتر تکرار میشود. صدای داد و فریاد و التماس یک پسربچه ای. و جیغهای زنی. و فیس فیس کردنهای مردی که شاید مردش باشد. بعد صدای بسته شدن در. و صدای متصل زوزه کشیدنهای زن. انگار که باندازهء تمام بشریت دارد زجر میکشد و میپیچد بخودش. و سکوت هولناک شب. که مرا میکشد بکام خودش. انگار که روی یک دریاچهء حقیر و ارام و بی موج شناور مانده باشم تا ابدیت.
حتا دیگه رابطه م نمیخوام. باور نمیکنم انقد سرد شده م. اون پسر خیلی خوب و مهربون بود و من نتونستم. بله دلایل خودمم دارم اما همه چیز برمیگرده باینکه من سرد شده م. خیلی. و شاید حتا باید نگران باشم.