ادمهای زیادی توی سرم دارند وول میخورند و باصدای بلند زر زر میکنند. باید خفه کنمشان. یا سرم را چنان بکوبم به دیوار که همه شان خورد شوند. تاب توضیح دادن ندارم که بخواهم بگویم چرا. فقط میتوانم فرار کنم. یا سرم را بیندازم جلوی سگ. هرشب به شب یک درامای احمقانه چندخانه آنطرفتر تکرار میشود. صدای داد و فریاد و التماس یک پسربچه ای. و جیغهای زنی. و فیس فیس کردنهای مردی که شاید مردش باشد. بعد صدای بسته شدن در. و صدای متصل زوزه کشیدنهای زن. انگار که باندازهء تمام بشریت دارد زجر میکشد و میپیچد بخودش. و سکوت هولناک شب. که مرا میکشد بکام خودش. انگار که روی یک دریاچهء حقیر و ارام و بی موج شناور مانده باشم تا ابدیت.

نظرات 2 + ارسال نظر
ershan سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ق.ظ http://sagemast.blogsky.com

هیچ چیزی یه شبه اتفاق نمیفته!
نه عشق ... نه نفرت ...
هرچیزی قبلش مهمه و قبل ترش و خیلی قبل ترش ...

شب یلدا - کیومرث پوراحمد

سیمین چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ب.ظ

چه ترسناک ... :(

منم همه آدمام یه دفعه با هم برگشتن! تو سرم پر از صداس ... پر از فکر. من دلم نمی خواد دیگه فک کنم. خسته شدم از این که هی فک کنم و هی دور این دایره ی بی انتها بگردم و به هیچ جا نرسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد