یکی از بچه هاییکه میرفتم بهشون درس میدادم قبول شده المپیاد. خیلی خوشحال شدم براش. زنگ زد فازو بپرسه. یاد خودم افتادم اونموقع که الهه -معلم المپیادمون- بم زنگ زد و هنو خودم نمیدونستم که قبول شده م. نمیدونستم قراره زندگیم چجوری بشه. لول! :)) باورم نمیشد اونجوری باشه اونجا. خیلی زیادی تخمی بود. همه روزام تاریک بود انگاری. اما عوضش ادمایی ام تو زندگیم اومدن که حالا بد نبود که بودن. بعضیاشون که هنوز بعد دو سال نریده ن.  امروز تو تاکسی داشتم به این فک میکردم که اینی که الان هستم تقریبن همونیه که میخواسته م باشم. میشه گف بد نی. فعلن برام بسه که همینجوری بزندگی ادامه بدم و چیزی بدتر نشه. خیالی نی. چیزی یادم نمیاد ذیگه از بقیه چیزا. الانم تقریبن فراموش کرده م که یه ماه زندگیم تو اون دوره گذشت. جز وختاییکه یکی ازم میخواد که یادم بیاد. امیدوارم دختره اون بلاهاییکه سر من اومد سرش نیاد. اگرم اومد به تخمم. فک نکنم دیگه وختش باشه دلم برا کسی بسوزه. همونجوریکه کسی دلش برا من نسوخت.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 ب.ظ

:)
فائزه واقعن جالبه!!! وقتایی که بهتر میشیمم با هم بهتر میشیم!
تبریک میگم خانوم معلم :) :*

:* :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد