سرم را چسباندم به شیشه ی اتوبوس. بچه ی مزخرفی ونگ میزد. و آفتاب داشت مغز سرم را سوراخ می کرد. به ساعت نگاه نمیکردم

 دیگر خیلی وقت است به ساعت نگاه نمیکنم. از زود رسیدن سر کلاسها بیزارم. کلاسهای اول صبح خاصه. آنهم اول هفته. بخواهی وقتت را تقدیم یک استاد احمق کنی. دیگر قدمی برنمیدارم که به قدم بعدش فکر کنم. ارغوان میگوید تیک گرفته ام. میگوید دستم موقع نوشتن حرکتهای عجیب غریبی میکند. میگوید یک چیزی دروجودم مرده. اما تمام اینها به درک. ترجیح میدهم چیزی دروجودم بمیرد. یا چیزهایی. ولی دیگر برنگردم به آن دوران لعنتی. 

رفتم دانشگاه. هیچکس آنجا متنظرم نیست. نه به این معنی که جای دیگری کسی منتظرم باشد. رام اعصابم را بهم میریزد. ترکیب حقیرانه ی صورتش را با آن لبخندهای ترحم برانگیز که مرا یاد کوزت می اندازد وقتی میگذارم کنار منش دخترانه ی حماقت بارش، یک ثانیه هم توانش را در خودم نمی بینم تحملش کنم. خاصه که یادم میاید حتمن میر قضیه را با نفرت براش تعریف کرده ست. جفتشان بروند بمیرند. امیر می گوید نبایست رفتارم داد بزند از کسی متنفرم.  اما من باید اینکار را بکنم. باید مرز آدمهای دوست داشتنی و نداشتنی ام را مشخص کنم.

سرم دارد می ترکد. و فکر ها و عقده هام. انگار همه شان جمع شده اند در معده ام که حالم را بهم میزند.

یک روز منفجر میشوم. دیگر تحمل این احمق های زشت را ندارم.

اما انگار همه چیز برایم حل شدش. میلاد که نا رفیقیش را کوبید توی سرم آخرین ضربه بود که مرا بخودم آورد. آنشب که تا سرحد مردن رفتم دیگر همه چیز برایم فروریخت. آنشب که پای تلفن زار زدم و لحن بی تفاوتش مثل تیر رفت توی تنم و ازانطرفش زد بیرون همه چیز برایم تمام شد. 

تنها یکبار بعدش که به کفش های ممسلی نگاه کردم بغضم گرفت و همانجا زدم زیر گریه. که یاد کفشهاش افتادم که وقتی قدم بهش نمیرسید روی کفشهاش می ایستادم. اما همه چیز رنگ باخت. اولش به حان گفتم بگوید کفشهاش را عوض کند. اما نکرد. و من سر شدم دیگر. امروز به کفش هاش زل زدم باز. و ککم نگزید.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:05 ب.ظ

واقعا تحمل احمقا سخت شده این روزا، خیلی هم سخت. هیچ وقت خودمو اینطوری ندیده بودم. نمی تونم تحمل کنم کسایی رو که نمی فهمن. حتی اون استاد عوضی رو. می ترسم یه روز باهاش دعوام بشه. واقعا می ترسم از خودم.

می فهمم ینی چی که یه چیزی در وجود آدم بمیره. خیلی درد داره، ولی حداقل بهتر از ذره ذره مردنه. شاید اینطوری بهتر باشه واسه جفتمون.

کاش همه چی بهتر بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد