از یک نقطه ای ببعد زندگیم سیاه و سفید شد. و من مثل مرده ها خیره شدم به جلو. دیگر اهمیتی برایم نداشت شانه به شانهء چه کسی قدم بزنم یا خودم را گردن اویز چه کسی کنم. نقطه ای همین نزدیکها. وای که چقدر سرم پرازصداست. و تهوع دارد مرا از خودم فراری میدهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد