شاید مرده باشم. مدتهاست جریان خون توی رگهام را، و تپش قلبم را حس نمیکنم. انگار که همه اش یک روزمرگی مسخره و اجباری همراه با تنفر باشد. دستهام هیچ گرمایی ندارد. و لبهام، اگر آن رنگهای احمقانه و فریبنده را بخوردشان ندهم انگار بهیچ موجود زنده ای متصل نیستند. مثل این موشهای محکومی که توی قفس، توی یک چیز غلتک مانندی دورخودشان میچرخند. انقدر میچرخند که جان از نوک انگشتهای پاشان دربرود. نمیخواهم بهیچ چیز فکر کنم. دلم فقط یک ارامش منحصر بفرد میخواهد. درعین حال پیش پا افتاده.
درست عین من ...
بی حسی مطلق.