بارون بدی زد یهو امروز. نمیگم بغضم گرفت یا چی

 اما وختش نبود. اینجا که جنگلای امازون نبودش. خیلی عصبانی شدم. تق تق قطره های درشت آب میخورد تو سرم و حس حماقتم فوران میکرد. این احساس نیاز بطرز وحشتناکی داره توم کشته میشه که یکی بیاد سفت بغلم کنه که نتونم جم بخورم. البته نمرده. اما دیگه نبودنش باعث نمیشه زار بزنم که گریه م بند نیاد و سید بره سیگار بخره و انقد دود بخ رد ریه هام بدم که گریه م بند بیاد. اینا همش مال گذشتس. دیگه خوبم. میخوام بگم اوکی بده که کسی نیس و خوبه که باشه اما دیگه واقعن کمتر به نبودش فک میکنم. قضیه رو میگما

 وگرنه دیگه فراموشم شده. دایورت کرده م. زده شده مو بسمه دیگه.

نوذ خیلی نماد یه ادم کامله واسم. میدونی یجورای ترسناک و قابل احترامیه. یجور حس حقارت دارم که نمیتونم کمکی کنم بش وختی که میگه داره جون میده. نهایت بش گفتم تو یه دیو مهربونی که قلبش خوبه اما نمیخواد بخنده که بش سنگ نزنن. و اینکه دنیا بهتر نمیشه اگه نباشی. اون ادم خوبه و محترم. و من یه موجود علیلم که هیچ کاری ازم بدنمیاد براش. هیچی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد