پارسال همین روزهای اردیبهشت بود که داشتم با یک ادم نفرت انگیز ترحم برانگیز با چه فضاحتی از کریمخان پیاده میامدم سمت ولیعصر. دستش را چنگ گرفتم. و غش غش خنده های عصبی کردم. و فرداش. آه. انگار که دارم دور خودم چرخ میخورم. امسال هم در چنین روزهایی در همان حوالی باز داشتم قدم های وحشیانه میزدم. انگار زندگیم یک نخی باشد که دوسرش را بهم وصل کرده باشند. حس پوچی ناراحت کننده ای دست میدهد وقتی فکر کنی ادمهات عوض میشوند. حتا خودت. اما کار همان کار است و تاریخ و جا و همه ی این کوفت های دیگر همان. و بعد یک هو همه چیز رنگش را می بازد. جدیت همه چیز را میخواهی به بازی بگیری. همه چیز برای آدم می شکند یک آن. زود به این مرحله ی کذا رسیدم. یکی را بگدویید مرا جا کند توی بغلش. قدری ارامش میخواهم و گرما.

نظرات 1 + ارسال نظر
میم یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ http://pesarehtanha.blogsky.com

توصیفتون از این حس خیلی جالبه..حس غریبیه نیست؟ وقتی برای اولین بار متوجهش شی.
تنها تو بغلش بود که فهمیدم، آرامش؟ هر چی می گردم...نیست. وقتی پیداش کردم که گفت واسش مهمم. و به من اهمیت می داد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد