بارون واقعن ناراحتم میکنه. بارون وقتی کسی رو نداری که بهش بگی واو ببین جه بارونِ خوبی، هیچ معنی ای نداره. اصن گندترین چیزِ ممکنه. شبایی که با صدای بارون باید بخوابم واقعن حالم بد میشه. بارون دوس ندارم. انگار یکی داره بهم میخنده که انقد تنهایی داره میخوردم. انگار که ..
من بارون دوس ندارم. مجبورم نیستم دوس داشته باشم. ناراحت تر و منجمد تر ازونی ام که بخوام بارونو دوس داشته باشم. امروز به چشمای خودم نگاه کردم تو اینه. حالم بد شد. چشمام هیچ حرفی ندارن واسه زدن.
یه شبی بود که خیلی شاکی بودم. تو دوره ی خوبی بودم اما مطمئن بودم به گه کشیده میشه. به فضاحت. مثِ همه چیزای دیگه. یادمه اونشب وقتی ازش جدا شدم تو راه خونه و بعد تو خودِ خونه مدام زمزمه م این بود :
گشته خزان نو بهار من ، بهارِ من
رفت و نیامد نگارِ من ، نگارِ من
سپری شد شبِ جدایی ، به امیدی که تو بیایی
آخر ای امیدِ قلبم ، با من از چه بی وفایی
یه چیزی میدونستم .
ادما پشتِ فرمون یه درصدِ زیادی خودشونن. ادمایی که خیابونو بند میارن تا نیم متر بتونن برن جلو تر و ازین و اون بزنن جلو همونایی ان که به حقِ خودشون راضی نیستن.
این پیاده هایی که مثِ گوسفند می پرن جلوت و تو قانونِ مملکتم بهرحال اگه بزنم بهشون و مغز پر از تاپاله شونو منفجر کنم مقصرم. حتا اگه از اسمون اومده باشن پریده باشن جلوی من. حتا اگه قبل از پریدن جلوی من وجودِ خارجی نداشته باشن.
راستش خیلی خوب میشد اگر یه روز به مردنم مونده بود یعنی میدونستم که یه روز به مردنم مونده و بیخیالِ طرحِ ترافیک ماشین بابا رو برمیداشتم صبح علی الطلوع میرفتم انقلاب و همه رو تو راهم زیر میکردم. بعد میرفتم تو دانشگاه. مغزِ حراستِ دمِ درو له میکردم. و تا تهش. یه خرابیِ عظیمم تو دانشکده به وجود می آوردم. که وختی رضاخان نیس میخوام دنیا رو سگ ببره اصن.
مغزِ داغونی دارم امروز.
من چه جور موجودی ام. به زور خودمو واردِ یه قضیه ای میکنم که بعد فرار کردن ازش بهم هیجان وارد کنه. اره دقیقن یکی از دردام همینه .
یکی دیگه از دردام نمیدونم چیه. اما بدجوری درد داره.
دردِ دیگه م اینه که دیگه اختیارِ دهنمو ندارم و وقت و بی وقت حرفایی از دهنم می پره که نباید. اون سری جلو همکلاسیم سوتی دادم و اصلن ازین بابت خوشحال نیستم. دلم میخواس -میخواد- وجهه م به عنوانِ یه دختر حداقل یه جاهایی و پیشِ یه کسانی حفظ شه. که فک نکنم بشه.
دلم میخواد این ترم مثلِ ادم درس بخونم. دلم میخواد یه پیله برا خودم درست کنم و توش دراز بکشم و هی بخونم. هی بخونم. این موجودِ راکدِ لعنتی ای که هستم نباشم.
میر بهم گفت بنظرش باهام منطقی رفتار کرده. کاری ندارم راس میگه یا نه. اما شکستنِ این سکوتِ همراه با عصبانیت و نفرت و بغض حالمو بهتر کرد. شاید باعث شه دیگه وقتی از کنارش رد میشم دود از کله م بلند نشه.
کلنم حال میکنم به کسی کمک کنم. اما تجربه نشون داده وقتایی که خوب نیستم به جاکشی علاقه ای نشون نمیدم. تا چه پیش آید.
بچه های خوبی ان. اوایل به پولش فک میکردم. تابستون که میخواستم کار کنم. اما الان واقعن فکرِ پولش نیستم. به همینکه سرم گرم میشه و حالم بهتر, قانعم فعلن. فضای ارومی داره. به ادم گیر نمیدن. ادمای مریضی نیستن و جوِ خوبیه. شاید مدرسه خودم پولم بهم میدادن. اما قسم میخورم نمیتونستم تو اون هوا نفس بکشم. دلم نمیخواد جای این بچه ها باشم، اما درکشونم میکنم در عینِ حال. اینکه در هیأتِ یه معلم واردِ کلاس میشی خیلی خنده داره. باید حواسم به حرف زدنمم باشه. ناظمش بهم احترام میذاره. کاری به کارم نداره. اون یکی معلمه ام همینطور. انگار نه انگار که من یه بچه م. خیلی بهم خوش میگذره. لازم نیس خودمو اذیت کنم وقتی میام اینجا. اما مدرسه خودمون... وای نه چه اشتباهی بود فک میکردم میتونم اونجا درس بدم. خیلی خوبه و خیلی حس خوبی دارم اینجا.
من ادمِ پیروزی نیستم در کل
اما دیروز روزِ خوبی بود و من کلی خوب برومدم از پسِ کارام.
درس خوب دادم. حسِ خوبی داد بم جدن.
اجرای خوبی ام داشتم. خرابکاری نکردم. با اینکه خیلی خرکاری نکرده بودم سرِ تمرین. تمرینِ قبلِ اجرارم گند زدیم و دستمم درد میکرد. اما خوب شد. سوتی نمیگم ندادم. اما سوتیِ جمع و جوری بود.
راستش خوبیِ دیروز یه کم منو ترسوند.
ادمایی که تو همه جمعی میان و خودشونو خوب و اوکی و عادی و راحت جلوه میدن.
بعد میرن ازین دانشگاه به اون یکی دانشگاه برات جو درست میکنن که با فلانی قضیه داری.
ادم کاش یه کاری بکنه که دلش نسوزه. یا اونا کاش بمیرن.
هیجانِ زندگیم ته کشیده.
طوری که با فروت نینجا بازی کردن ضربانِ قلبم میره بالا.
و دیگه ازون حسایِ نابی که هراز گاهی به ادمای خاصی پیدا میکردم خبری نیست.
من میخوام خودمو بکشم. میخوام قبحِ این مسأله رو برای خودم ازبین ببرم.
اما فردا نمیشه. نه فردا یه ادمایی هستن که من نمیخوام ناراحتشون کنم.
پسفرداشم امتحان دارم و اگه زنده بمونم من می مونم و یه درسِ تخمی که باید بهرحال بگذرونمش.
همینطور دو شنبه.
و سه شنبه یه اجرای مهم دارم که نباید گند بزنم و از دستش بدم.
اما بعدش.
شاید بعدش تونستم.
اره اونطوری خیلی بهتره.
یه روزِ نه چندان دوری جا اینکه شبا عرعر کنم و همه رو عاصی ،
بتونم بخونم براش
mon amour, mon ami,
et je sais tres bien pour quoi.
و با خیالِ راحت بخوابم و بدونم فردا هستش و همه چی خوبه و اصن دنیا به یه ورمونه و به درک که همه چی.
- این ادم همه چیزِ منه.
فیسبوک هیچ چیزِ جدیدی برام نداره. لاس زدن یه مشت ادم با یه مشت آدمِ دیگه س و ادماییکه یه زمان محوریت داشتن برام و الان به هیچ جای هم نیستیم و کلن هیچ هیجانی بهم وارد نمیکنه.
تنها بخشی که در صددِ از کار انداختنِ لحظه ایِ قلبم برمیاد، اینه که برم والش و ببینم این ئه ریلیشنشیپ زده یا نه. دردناکه. مخصوصن که تا کمترازدوماه پیش چنین وضعی رو برای کمترازدوماه بعدم پیش بینی نمیکردم. من اره. من اون ادمو خیلی دوس دارم هنوز. شیدا بهش میگه زنده بگورِ عشقی. و من اینو نمیگفتم تا قبل ازون. اما الان کاملن دارم لمسش میکنم. من اون ادمو دوس دارم. یه دوس داشتنِ سگی.
وقتی مامان بابات بالقوه براشون فرقی نداشته که فرزند دومشون دختر باشه یا پسر، اما بالفعل نیاز به یه پسر داشته ن و تو دختر از آب درومده باشی، ازت همون انتظاراتی میره که از پسرِ نداشته شون. باید بشی وردستِ بابات. باید اگه بابات ماشینو نبرده باشه بری دنبالِ خواهرِ بزرگترت چون غیرتت اجازه نمیده شب تو این طرشتِ کوفتی خواهرت با چمدون ول بشه. باید حتا چمدونشو بیاری چون خواهرِ بزرگترت یه دختره. و تو، همون چیزی هستی که موقعیت ایجاب میکنه که باشی.
نمیدونم. به اینجاهاش فک نکرده بودم. که من و ادماام یه روز به یه پینت بالِ ناجوانمردانه کشونده میشیم. من با این چشمای ضعیفم یه ورم و بقیه اون یکی ور. و میرینیم به هم دیگه. ریدنای رنگی رنگی. که به کسی برنخورده باشه. نمیگم دانشگاهو دوس دارم. اما حداقل اونجا ادمایی ان که من باهاشون واردِ یه جنگِ ناخواسته نشده م فعلن. شاید برا اینه که کلن کمتر باهاشون تعامل دارم. شاید بهتره که همینجوری ام بمونه تا من یه محیطِ امن داشته باشم برا خودم.