نمیدونم که بعدِ اون ادم ایا میتونم حداقل به این زودی باز چنین حسی رو داشته باشم به کسی. تنها چیزی که میدونم اینه که نیاز دارم این حسو داشته باشم. نیاز به بودن با اون ادمِ مربوط هم ندارم درعینِ حال. چیزی که مهمه اینه که یکی رو پیدا کنم که بتونم حسی بهش داشته باشم و بدونم قصد داره تنها بمونه که بتونم به داشتنِ این حسم و این انگیزه ی مصنوعی ادامه بدم. این خیلی مهمه. شاید یه کم اوضاع بهتر شه. و من بتونم کناره بگیرم و با این امید که احساسات توم از بین نرفته ادامه بدم.
صاحبِ اون چشما ...
شِت.
از هرکی بتونم فرار میکنم ازین ببعد.
فیسبوک یه احمقه. وقتی میخوای دی اکتیو کنی هی میگه این ویل میس یو. اون ویل میس یو. حتا اوندفه عکس پارسا رو نشون داد و گفت اینم ویل میس یو. توجیه نیس که ما ها به یه ورِ همم نیستیم. و من میخوام کمتر ببینمشون اونایی رو که منو یه عنصرِ پایدار فرض میکنن که همیشه هستم و هرجوری بخوان میتونن رفتار کنن. اوناییکه بهم حق نمیدن ناراحت شم.
مطمئن نیستما ، اما شاید ازون چشماام فرار کردم.
از تعطیلی بدم میاد. زشت و بی ریخت شدم. فکرِ اینکه فردا و پسفردا باس بخزم یه گوشه و وانمود به درس خوندن کنم عذابم میده.
کسی گریه ی یه سگو نه می فهمه نه می بینه. سگ با شرافت گریه میکنه.
من حتا سگم نیستم.
من خیلی خواستم حرف بزنم اما متاسفانه وقتی به حجمِ وسیعِ حرفایی که تو سرم برا زدن دارم فک میکنم بیخیالِ زدنش میشم و راهمو میکشم و میرم. این باعث میشه فک کنن حرفی ندارم. و من که از یه جایی ببعد نسبت به خودم احساسِ مسئولیتِ احمقانه ای میکنم.
یه شیش ساعت دیگه امتحان منوچهری دارم. کلی کلماتِ مسخره دارن تو سرم وول می خورن. میتونم امیدوار باشم که نیفتم . اما این چیزی نیس که مهم باشه. بد یا خوب بهر حال ساعت که برسه به ده، تموم شده رفته و من می مونم و خودم که بعد از ساعتِ ده دیگه هیچ کسی منتظرم نیس حتا خودم.
از رفتن تو اون آموزشگاهِ کوفتی بیزارم. دلم نمیخواد مفتی برم بزنم براشون و سازمو کول کنم ببرم با خودم. واقعن حالم بد میشه. دلم میخواد فرار کنم. تا میبینن پتانسیلشو داری میخوان روت سوار شن.
یه کم دلم ارامش میخواد. انگار چیزِ زیادیه.
خیلی احمقانه س که برا یه دختر ، واژه ی بغل بشه یه آرزو ی مسخره. من بغل میخوام. خاک بر سرم که بغل میخوام .
من هیچوخ ادمایی که یه زمان براشون پر پر میزدمو انکار نمیکنم. دوسَم ندارم اینکار در موردم صورت بگیره.
من هنوز اون پارسا ی تابستونو دوس دارم. من هنوز قلبم یه جوریش میشه یادش میفتم. نیمی از وجودمو جا گذاشتم تو تابستون.
مثلِ اینکه خوشی به ادم زار زده باشه، بعضی ادما نباید ارزوی خوشی رو داشته باشن .
یه ادمی هس که چشمای خیلی خوبی داره. و من به چشمایِ ادما دقت میکنم. تو چشماش شوقِ عجیبی داره که تو آدم نفوذ میکنه و احساس میکنی خون تو رگات جریان پیدا میکنه. یه جور شوقِ آمیخته با تمسخر. که دنیا رو انگار با یه آرامشِ خاصی گرفته باشه به یه ورش. نگاهای این ادم حالمو واقعن خوب میکنه. اعتراف میکنم دنبالِ بهونه می گردم با چشماش رو در رو شم.
حیف که من یه ترسو ام که دلم نمیخواد تصوراتم از آدما به هم بریزه.
کادو خریدن برای ادما یه پروسه ی خیلی مهممه. شخصن از اولِ هر ماه فکرِ اینکه چه کادویی باید برا اون ادمِ مربوطه بگیرم یه لحظه رهام نمیکنه. برا کساییکه دوسشون ندارم معمولن کادو نمیگیرم و به این قیودِ الکی اهمیت نمیدم درین مورد. کادو خریدن برا دخترا کارِ خیلی سخت تریه. از چنتا آیتم بیرون نیس. اما کلن حسِ خوبیه و منو از یادِ همه چی فارغ میکنه. اینکه برم بچرخم تو اون مغازه ی کذا و چشَم بچرخه رو خرت و پرتاش تا یه چیزِ خوب که حسِ خوب تری بهم میده پیدا کنم. بخشِ بهترش نگاهِ ادماس . خیلی با شوق ادمو نگا میکنن. مخصوصن مخصوصن اوناییکه انتظارشو ندارن. این از ناب ترین لحظه هاییه که هیچ چیز و هیچکس نمیتونه لذتشو از ادم بگیره. من تو ذهنم از چشمای ادما عکس میگیرم تو این لحظه - اوناییکه شادی رو تو چشماشون نشون میدن-. یه چن لحظه ای میخوام پرواز کنم و بعد همه چی تموم میشه. اما به درک که همه چی تموم میشه. به درک که کسی نیس که ادم ازون حسای کذا بهش داشته باشه. من میتونم خیلی چیزای خوبی رو که میخوام تو چشمایِ بعضی ادما پیدا کنم. بعضی ادمای خیلی خوب هستن که تو میتونی خیلی دوسشون داشته باشی تا دوس داشتن یادت نره. خوبه باز. خوبه که این ادما هستن. خوبه که با مشغله ای که برات ایجاد میکنن باعث میشن از خودت بیای بیرون و حالت خوب بشه یه کمی. من امروز بد نبودم. امروز یادم به خودم نبود که بخوام بد باشم.
بعضی چیزا، بعضی ادما مسکنای خوبی ان. راضی ام ازشون.
مثِ یه ماشینِ قراضه ای که کارایی نداشته باشه،
واقعن به پت پت افتاده م .
نمی دونم چی پیش میاد ولی دلم می خواد ازین شرایطِ غم انگیز راحت شم. واقعن دارم خفه میشم.
قلبِ من امشب جای این همه دردی که داره ریخته میشه توشو نداره. دارم منفجر میشم. رگای مغزم انگار متورم شدن. سرم واسه خودم نیس. ای لعنت به این ادما.
ادم وقتی تو این اسمون به این بزرگی یه ستاره نداشته باشه...
:(((
فکرِ اونروزا هنوز که هنوزه حالِ منو خراب میکنه. یه وخ خر میشم میخوام گوشیو بردارم بشاشم تو این یه ماهی که ازش دور بودم و همه چی خوب شه. نمیدونم چی جلومو میگیره. چقد من تنهام.
خاطره های خوبی داشتیم که کردیمشون تو خاک دستِ جمعی.
یه روز بود که من خیلی ناراحت بودم. باهمه دعوام شد. از خونه زدم بیرون و رفتم میدون فردوسی کافه رومنس برا خودم. و تظاهر کردم که دارم عباس معروفی میخونم. در اصل داشتم خودمو میخوردم. یه چیزی از درون منو داشت تجزیه میکرد. اما بعدش که اون سه تا اومدن، یه لحظه نبود که خنده از لبام محو شده باشه. یکی از باحال ترین روزای عمرم بود.
اونروز که غزاله از مکه اومده بودش، پنج تایی چقد خندیدیم. هنوز خاله زنک بازیا شروع نشده بود. هنوز ه. نریده بود. هنوز غزاله خودش بود. هنوز به گا نرفته بودیم. حتا اونروزم داشت خوش میگذشت تا قبلِ اون اتفاقِ کذا.
یادمه خیلی روزای خوبی داشتیم. یادمه خوشحال بودیم. تا یه هفته قبلِ اینکه دانشگاهای لعنتی شروع بشه هممون شاد بودیم. البته نه. از یه کم قبل ترش دیگه خبری از اکیپ بازی نبود. اما من هنوز خوشحال بودم. باورم نمیشد اون اکیپ، اون ادما یه روز این بلاها سرشون بیاد. سرمون بیاد.
من کی ام الان؟ یه ادمِ تنها که نشسته برا روزای خوبش مویه میکنه ؟ همش تقصیرِ تولد م. شد. اونم دخیل بود تو این قضیه که خاطراتِ خوبمونو از قبر در بیاریم و دوباره بکنیمشون زیرِ خاک و مجددا هرکی بره دنبالِ زندگیِ سگیِ خودش.
من سردمه.
دلم بغل میخواد.
خیلی زشته که یه دختر بگه دلش بغل میخواد.
اما نمیتونم نگم. چون واقعن دلم میخواد.
غمِ سنگینی چسبیده بیخِ گلوم. یه ادمی شده م که تو حال چیزی نداره و فقط داره با خاطره هاش زندگی میکنه. روزی نیس یادِ اون روزای خوب نیفتم. من خیلی غمگینم که اون روزا عمرشون تموم شده. من حتا خیلی غمگینم که انقد گُه و احساساتی شده م. اصن چیزِ جالبی نیس که من همش غمگین باشم اما همه چی بطرزِ عجیبی منو به این سمت می بره که بخوام ناراحت باشم. بخوام غمِ سنگینی چسبیده باشه بیخِ گلوم. و به حاشیه کشیده شده باشم.