-

تو یه شرایطی ادما یهو خوب میشن. حتا ادمای بد یهو خوب میشن. 

دوس دارم این قسم شرایطو. 

-

یه شب بود که تنها بودم. بدونِ اینکه بدونم چرا گریه م گرفته بود. بند نمی اومد. با این آهنگِ لالاییِ ویگن، خیلی گریه کردم. واقعن احساسِ غم انگیزی داشتم. مامان اینا مثِ همیشه نبودن و من احساس میکردم قراره تو این شبِ کوفتی گم بشم. که یه ادمی باهام حرف زد. همینجوری حرف زد. حرف زد. حرف زد. تا پنجِ صبح حرف زد. و من مستش شده بودم. چه شبی بود. 

اینا و خیلی چیزای دیگه مالِ قبل از این اتفاقای کذایی بود. اما عجب شبی بود.

-

نمی فهمه. 

این ادم حرفِ منو نمیفهمه.

:| :| :| :|

-

سردمه.

اونروز که نشسته بودم ، از صدای پا می ترسیدم. همه ش فک میکردم قراره یه اتفاقِ بد بیفته.

از شب بیدار موندن می ترسم. میترسم تو شب گم شم. و همه یادشون بره که بودم. 

از کوچیکترین چیزی عصبی میشم. حساس تر شده م . نمیدونم چم شده. نمیدونم چرا طاقتِ هیچی رو ندارم. کاش یه جورِ خوبی می شد. 

پاییز داره تموم میشه و من بهونه ای برای افسردگی ندارم.

با این پستِ شل و ولم.

با این زندگیم.

-

تنهایی هم شرافت خاص خودشو داره.

206-

شعرو که میخونی خیلی حسی بهت دست نمیده :

صدای خون در اواز تذرو است

دلا این یادگار خون سرو است


یه مثنویِ خیلی ساده س 

با تصویرِ تکراریِ قضیه ی سرو و تذرو که بیشتر برا قافیه با هم جفت شده ن

اما نامجو که میخوندش، یه حالِ دیگه س. ریتمِ پنج تایی ام واقعن میشینه به اهنگ.

اهنگش میره تو تمامِ وجودم. به اعجازِ موسیقی ایمان دارم.

205-

" تو ؟ اصلن فک نمیکردم انقد مزخرف باشه طرزِ فکرت دوستِ من. لامصّب یه کم تکون بخور. تکون بخور. 

ببخشید. اره زیاده روی کرده م. اصن شاید من زیادی آدمای حسابی دیدم به سن و سالِ شما ها و توقعم از شماها رفته بالا. اره. 

اما انقد هپی نباش دوستِ من. "

ادماییکه به خودشون اجازه میدن تورو قضاوت کنن. فک میکنن شادی. فک میکنن نمیفهمی. اوکی اصن اونا خوب. من ان.


"رشته ت چیه؟ -لبخند-

اهااااا

نا هنجاری. 

دیگه نبینم با این وضع بیای اینجا. "


این یکی حراست بود. یه ادمِ زشتی که ...

که خیلی زشت.


دلم فرار میخواد. یه فرارِ هوشمندانه. بدونِ برگشت.

204-

دلم میخواد محو شم. 

اینجوری بودن داره ازارم میده. ایده ی دیگه ای ام ندارم که چجوری بودن آزارم نمیده. فقط میدونم که...

بیخیال.

خسته شدم ازینکه انقد باید سرویس بدم به ادما که سرویس شم. ازینکه کسی که خودش و همه فک میکنن بیشتر از همه منو دوس داره نشسته تا من بشم مطابقِ میلش و از خواسته های خودم و از خودم کوتاه بیام تا همه چی اوکی شه و بتونیم به زندگیِ سگیمون لبخند بزنیم. 

خسته شدم ازینکه دارم به حاشیه ی زندگی کشیده میشم. پرسید کودوم حاشیه. شاید راس بگه. اما برا من فرقی نمیکنه کودوم حاشیه. حسِ بدش داره منو از پا میندازه. 

دارم دورمو شلوغ میکنم که کمتر اذیت شم. تنهایی وقتی منو گیر بیاره نابودم میکنه. سعی میکنم باهاش تنها نباشم هیچ وقت. درسته. درسته که دورِ خودمو شلوغ کرده م که کمتر با تنهاییِ خودم رودررو شم. اما من با این آدمای دورم بد رفتاری نکرده م هیچ وقت. انتظار ندارم دایورتم کنن. اما اونا اینکارو میکنن. اونا منو نمیبینن. اونا یه حجمی از منو میبینن که یه فضایی رو اشغال کرده و گاهی لبخند می زنه و سعی میکنه خوش برخورد باشه. من گم شده م. من تو بچگیِ لعنتی م، تو حالِ مزخرفم گم شده م. وقتی که هیزده سال و نه ماه از زندگیم گذشته و هرچی نگاه میکنم، هیچ کس و ندیدم که یه کم منو دیده باشه. یکی که در رابطه با من جز خودش کسِ دیگه ای رو دیده باشه. از دوستیِ عادی تا فراتر از عادی. 

ر. قرارِ تمرینمونو گذاشته چهارشنبه بعداز کلاسِ من. و من بهش میگم که نمیتونم سازِ به اون سنگینی رو کول کنم با خودم ببرم دانشگاه و نگهش دارم تا ظهر که بعدش میخوام بیام با تو تمرین. واسه اجرایی که یه قرونش تو جیبِ منو تو نمیره. آخرین باری که اینکارو کردم یادم نمیره. با اتوبوس مجبور شدم بیام چون مامان بابای بالفعلی نداشتم. و نهِ شب تو این طرشتِ درندشت ول شدم. تاکسی نبود. اونهمه راهو پیاده اومدم. با اون سازِ سنگینی که آویزونم بود. هیچکس انگار منو نمی دید که دارم خودمو میکشونم رو زمین تا برسم خونه. دو تا پسرِ احمق فقط بهم خندیدن. همین. و من رسیدم خونه و مامان بابام بهم لبخند زدن. 

و حالا . حالا من باید چهارشنبه اینکارو بکنم چون پنجشنبه وقتم پره و چون ر. جمعه میخواد بره اسکی. من باید سرویس شم. نمیخوام. تن نمیدم. 

همکلاسی م جواب تلفنممو نداد. من خودم کارش نداشتم. اما اون چه میدونست من کارش ندارم. منو دایورت کرد. چون بنظرش زیادی کول میومدم حتمن. چون یه جمعه مو خراب کردم به چه بدبختی خودمو رسوندم انقلاب که کتاب زبانشو که دو روز پیشش تو دو حوضی جا گذاشته بود و من برداشته بودم که گم نشه بهش بدم. چون من همیشه اماده ی سرویس دهی به ادماام، جزو آیتماشون محسوب نمیشم.

من باید بفهمم گیرِ رفتارم کجاست که داره منو به حاشیه میکشونه. کودوم حاشیه ؟ 

من امشب خودم نیستم. دلم میخواد تا صبح تایپ کنم. تق تقِ کلیدای کیبورد ارومم میکنه. 

اره. داشتم میگفتم. از حماقتام. یادم که نمیره. مگه میشه یادم بره. میر مثِ یه احمق باهام رفتار کرد. من خودمو مثِ یه عروسکِ زشتِ احمق نشوندم جلوش و گفتم میتونی منو به بازی بگیری. و اون بازی بلد نبود. پرتم کرد یه گوشه و رفت لای کتاباش. رفت لای رباعیاتِ ابوسعید. اون از اول برای همین ساخته شده بود. که موقعِ راه رفتن گیج بزنه و شلوارش از پاش بیفته و به من بگه به طلا فک کن و اهدافِ مسخره شو تا اخر پی گیری کنه. و من بمونم و اون پنجشنبه ی لعنتی ای که دلم میخواست میتونستم از حافظه م پاکش کنم. چه شکایتی میکنم ؟ همه ش تقصیرِ خودم بود. تقصیرِ خودم بود که فک میکردم دنیای آدما انقد پروانه ایه. تقصیرِ خودم بود که توجیه نبودم ادم چرا باید با احساسِ یکی بازی کنه و لذت ببره. ادم چرا باید از یکی اعتراف بگیره و بعد بهش بخنده و بعد ها تو چشماش زل بزنه که بگه دیدی چجوری خوردت کردم ؟ اره.

من میخوام دنیامو به آتیش بکشم وقتی خودمو می بینم که خودمو داغون کردم، له کردم که چی ؟ اون آدمِ مسخره ادمِ من نبود و نیس. اما دلیلِ اینکه هنوز ازون نگاهای تیزش عذاب میکشم اینه که تونست اونجوری حالمو خراب کنه. 


مامان، منتظره من بچه دار شم. و گندی رو که اون درموردِ من زد درموردِ بچه م بزنم. تا دیگه حرفی نداشته باشم بهش بگم. تا دیگه با نگاهم ازارش ندم. تا وجدانش راحت شه. 

خسته ام من. کلی خسته.

203-

همش عصبی ام. همش دلم میخواد یکیو گیر بیارم عقده هامو خالی کنم روش. دوس دارم پاچه همرو بگیرم. احمقانه رفتار میکنم. یه انبوهی از انرژی دارم که دلم میخواد یه جوری از شرش خلاص شم. همش به مامان گیر میدم. دلم میخواد بشینم پشت ماشین و یه آجر بذارم رو گاز. تا تهِ تهش بره. من فقط دنده عوض کنم. دلم میخواد یه عده رو له کنم. در واقع یه عده ی قلیلی رو له نکنم. احساس میکنم انقد حریم واسه خودم قائل نشدم که هر کسی خواس میتونه به خودش اجازه بده پاشو بذاره تو حریمِ تعریف نشده ی من. احساس میکنم انقد کول برخورد کردم که دارم مثِ سگ پشیمون میشم. خسته ام. ناراحتم. دلم میخواد دهنِ همرو خورد کنم. ادما دارن عصبیم میکنن. زندگی، دانشگاه، آینده ی نامعلومم داره عصبیم میکنه. استادای مزخرف، همشون عصبیم میکنن. بی هدف بودن، وقت تلف کردن و با استخونای لیس زده ی یه سگِ دیگه بازی کردن داره عصبیم میکنه. 

-

شاید بیلی راس میگه. شاید من باید متمرکز شم رو هدفای مسخره م. یا شاید همه چی زیادی جدیتشو برای من از دست داده. 

-

بخند که خوشگل شی.

اره

اره. بذا همه بفهمن که میخندی خوشگل میشی. دهنِ هموشونو...

همیشه ازون ج.نده هایی که ادم فکرشو میکنه وجود دارن.

خب توام که خوبی. 

منم که نگفتم نیستی. 

مخِ من افریده شده که کسانی برینن روش. و من مشکلی ندارم. ینی نباس داشته باشم. یه روز به گا می رم

یه روز هممون به گا می ریم.

اره.


202-

مامان از اولی که امشب منو دید شروع کرد داد و بیداد. اول بهم بدو بیراه گف که چرا پول با خودم نبرده بودم که دوباره مجبور شم بیام خونه. بعد غر زد که چرا ماشینو اونجایی که اون گفته بود پارک نکردم. بعد که میخواستیم برگردیم به پارکبانِ پدرسگ فحش داد که چرا قبضو گذاشته زیر برفپاک کن و اگه یکی برش داشته باشه جریمه میشیم باز و اینا. اومدم خونه فحشو کشیده به من و بابا که چرا وقتی از فریزر نون بر میداریم خورده نون میریزه زمین. وقتی میام تو اتاقم تازه میفهمم دلیلِ بددهنیاش چیه. امروز خونه رو تمیز کرده. اینو اگه بذاری کنارِ بدن دردِ وحشتناکی که امروز گرفته بودم از تربیت بدنیِ دو روز پیش، و رفیقایی که دونه دونه ریدن سرم بخاطرِ چیزی که اساسن هیچ ربطی بمن نداشته، یه کم شاید بتونیم به وخامتِ حالم پی ببریم. 

شنبه م. و دیدم. تو پارک ملت. قبلِ اینکه برم تولد. هردوشونو مثِ سگ دوس دارم. با هر کودومشون که حرف میزنم حقو به اون میدم. اونروز حقو به م. دادم. امروز حقو به غزاله. وسطشون گیر کردم و از دو طرف دارم کشیده میشم وآخرش جفتشون میرینن بهم و من میمونم و حوضم.

برنامه هام تو هم گره خورده. اجرای هیودهِ دی تو پارس رو اونم وسطِ امتحانا کجای دلم بذارم ؟ باید دشتی بزنم. آره. دشتی تو چپ کوک. یه جوری با حس باید بزنم که انگار من نمیدونم دورو  برم چه خبره. انگار که خیلی از کاری که میکنم لذت میبرم. انگار اون کسی که مثِ یه منبعِ انرژیِ تموم نشدنی بهم عشق میداد هنوز هست. اره. با تمامِ وجودم باید برم تو اون چهارمضراب. بدونِ استرس. مثِ دفعه ی قبل گند نزنم که همه با نگاهشون بگن یعنی خاک برسرت. 

میخوام فرار کنم. میخوام برم دنبالِ یه زندگیِ آروم. میخوام یکی باشه که بتونه ارومم کنه. بتونه وقتی مثِ سگ عصبی میشم به دادم برسه. من دارم بدجوری به خودم میپیچم. نگرانِ خودمم. اما بیشترازاون دلم یکیو میخواس که نگرانم باشه که نیس.

201-

دچارِ شیداییِ افتضاحی شده م . امروز وسطِ جمع، جمعی که از وقتی اومدم توش شروع کرده بودم خندیدن با همه، دلم خواس بزنم زیرِ گریه. یه بوی آشنا، یه لبخندِ شیرین، یه آدم، میتونه راحت منو ببره به اون وقتایی که ...

دو حوضی ام دیگه نمیتونم برم. همش یادم به اون میزه میفته که اسمشو روش نوشت. درسته روزِ غمگینی بود. درسته من اولش فک کردم دیگه هیچی از دنیا نمیخوام اما بعدش همه دنیا رو سرم خراب شد، درسته که حس کردم یه دنیای بزرگ بین دنیایِ منو اون سبز شد؛ اما باز هنوز بود. باز هنوز یه جایی بود که برم توش و نخوام دیگه برگردم.

بیخیال. من قرار نیس ناله کنم. قرارم نیس نکنم.


-

یه روز خودمو یه جورِ بدی میکشم. 

یه جوری که احمقانه نباشه.

احمقانه زندگی کردم. نمیذارم احمقانه بمیرم.

-

فردا رو کجای دلم بذارم ؟ فردایی که زنگ اولش باید نگاهم به قطره های تفِ اون مرتیکه ی هرزه باشه و ساعتِ بعدش اون مردکِ منفعت طلبِ بی سوادِ خوشحال و بعد اون یارو با اون ولومِ پایینِ صداش و اون مرتیکه ی مادرخرابِ لعنتی که هردفعه عقده های جنسیشو میکنه تو مغزِ ما؛ همه ی همه ی اینا رو با اون آدماییکه پراز کمبودن اما وانمود میکنن تو به هیچجاشون نیستی و کللن نمیبیننت و بقیه ی کرمایی که باید توشون وول بخورمو کجای دلم بذارم ؟؟؟؟

از دانشگا حالم بهم میخوره. ازون یارو با اون ادا اطواراش از همه بیشتر. دوس دارم انقد بزنمش که مثِ سگ صدا بده. البته نه. سگ حرمت داره.

200-

راه رفتن روی برگ های خیابان قدس؛ اسمِ قدیمش را نمیدانم. چیزِ بهتری بوده شاید. اما من از بالا به پایین آمدنش را بدجوری دوست دارم. دانشگاه را با تمامِ آدمهاش به هیچ میگیرم و برای خودم می زنم زیرِ اواز. چیزهای مختلفی زمزمه میکنم برای خودم. گاهی از حدِ زمزمه فراتر میروم. گاهی هم که از صدایِ مسخره ام خسته میشوم تمِ جامه دران خودبخود پخش میشود توی سرم. دلم نمیخواهد برسم به انقلاب با آن انبوهِ ماشین هاش. که هیچ صدایی را دیگر گوشِ ادم نمیشنود جز ماشین. و ماشین و ماشین. یک روزهایی بهترین جایی بود که مرا پناه میداد. اما امروز، تمامِ خاطراتم انگار دهن کجی میکنند. 

دانشگاه دوست ندارم. غمگین و مسخره و پوچ است با آدمهایی که میخواهم ازشان فرار کنم. خودم نیستم. گم شده ام. و مدام ناراحتم و به خودم میپیچم. این چیزی نبود که من میخواستم. دلم بدجوری چیز های بهتری میخواهد.

شاید من خیلی بی مصرفم. شاید دست روی دست گذاشته ام که روزهای خوب بیایند به استقبالم. شاید هیچ چیزِ خوبی در وجودم نباشد که امیدوارم بکند. اما این موجِ افسردگی روی قلبم سنگینی میکند خیلی. و من پاییز را مقصر میدانم. با آن ترکیبِ رنگ های وحشی و آزارنده اش.

-

میخواهم موهای بلندِ لَ را که مثل خودم در هم پیچیده، دورِ دستم بپیچم و بکشانمش یک گوشه ای دور از چشمِ لُ با او اتمامِ حجت کنم. "هی لَ، دهنتو ببند. زوزه های نکبتیت داره اصابمو میگاد." او نمیفهمد هنوز به سنی نرسیده که بخواهد کنارِ من که مادرش باشم لم بدهد روی صندلی و دود سیگارش را بسرّاند سمتِ من. " دِ اخه تو مشکلت چیه لعنتی؟ نکنه توام یه لِ داری که رفته و تورو گذاشته تو حسرتِ یه بغل شدنِ ساده ؟ اره ؟" لَ فقط گریه می کند. انقدر اشک هاش روی صورتش برق می زند که آدم هوس میکند بگریاندش. لُ اما، کز کرده گوشه ی اتاق. معمولن حرفی نمیزند. "اما تو؛ تو اگه قراره مثِ بابای لعنتیت بشی، پیشنهاد میکنم از همین الان بمیری. به پیشنهادم فک کن"

"لِ. بیا. یه روزی میای که میبینی من خودمو این بچه ها رو راحت کردم. اما دلم نمیخواد وختی مردم چشام یه حالتی باشه که داد بزنه یه روزی دلم بغل می خواسته"

199-

از شما چه پنهون من و لِ رابطمون خوب نیست. لِ انقدر سرش گرمِ کاراشه که اصن نمیفهمه بچه ها چطوری بزرگ میشن. شرط میبندم حتا نمیدونه لُ دختره بود یا پسره.

لَ نق می زنه. باباشو میخواد. لُ یه حرفایی داره که بمن نمیتونه بزنه. و من خودم کللی به لِ نیاز دارم. اما بهش نمی گم. میگم بچه ها دلشون برات تنگ شده؛ البته وقتی که اومد. و به بچه ها میگم باباتون رفته ماموریت. اما خودم که میدونم چقدر اوضاعِمون بی ریخته. 


- دلم بغل میخواد. 

-

نمیدونه ادم چی بگه

وختی تو شرایطِ بدِ زندگیش دوروبرشو نگا میکنه و جز سر درد و یه مشت رفیقِ سگمرام چیزی براش نمونده.

بازم دمِ  اوناییکه اسمن هستن گرم. راضی ام.

-

امروز همه با هم گریه کردیم. من و لَ و لُ. 

و لِ که نبود.