-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1392 22:44
تنهایی بغایت بهترازینه که یکی باشه و مدام سعی کنه ازارت بده و هرجوری راحته باهات رفتار کنه و تصور کنه چون دوسش داری مجبوری تحملش کنی. چقد خوبه که صب پامیشمو میبینم هیشکی نیس که بخوام بش فک کنم. روزگار خوبیه. هرچن داره بییس سالم میشه و همچنان درآستانهء تولدم هیشکی نی که بودنم بطور اخص خوشحالش کنه. ولی جدن خیالی نیس....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1392 12:08
دلم میخواد همه دوستامو بغل کنم باخودم ببرمشون. عروسکشون کنم بذارم بالای تختم :)
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1392 08:36
این هفته یه سره بدبختی بودم و استرس. کاشکی زودتر تموم شه و عید شه و دیگه خبری از بدبختی نباشه. کلی کار پیچونده شده و انجام گنشده دارم باضافه اینکه یه گهی ام پریروز زدم و ماشین بابای بیچارمو بردم دانشگا. برگشتنی دیدم نیستش. چیپس و ماست خریده بودم تاکرج بخورم حوصلم سرنره :| اول یه شیش باری اون خیابونو بالا پایین کردم بک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1392 22:52
یه جوری تو مترو داد میزنن و چیزای مختلف میفروشن انگاری خیلی واضحه که چون ما پول نداریم همش با تاکسی بریم بیایم مجبوریم صداشونو گوش بدیم. سرسام آوره.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 22:01
سپیده بم میگه جوجه جان. ارغوان میگه پیشو. فاطمه میگه ماهی. حالا میفهمم چرا بعضی وختا توم غوغاس. گربه هه جوجه هه رو میگیره جوجه هه میزنه تو سر ماهیه ماهیه گربه هه رو نفرین میکنه و اینا همشون منم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 17:47
پسره که براش از جون مایه گذاشته بودم ولم کرد. خونمونم عوض شده و راهم تا دانشگا سه برابر شده. و هزارتا مشکل ریزو درشت دیگه. ولی حالم خوبه. دارم درد بزرگ شدنو حس میکنم انگاری.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 22:34
نمیخوام چش بزنم. ولی ترکیب بچه های دوره و دبیرستان و دانشگا چیز جالبی از آب درومده. میشد مث سگ پاچه همو بگیریمو سلام همو علیک نگیم. ولی الان کلی باهم خوبیمو خداروشکر واقعن.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 22:54
مطمءن نیستم. شاید بخواهم الباقی زندگی را چشم بسته بدوم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 00:39
alors , moi à vente c'est peut-être pas mal. je ne veux plus être une gamine avec des sentiments. je ne veux que moi
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 10:47
یه چن وخته خیلی حالم خوشه. چند سالی بوده که انقد خوش نبوده م. هیچ چیز ازاردهنده ای تو سرم نیس. خدا کنه یه کم طول بکشه این وض. داره خوشم میاد تازه. :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 00:05
امشب بعد مدتها دارم بدون عروسک میخوابم. ینی اونا الان دارن چیکار میکنن ؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1392 23:04
سلطان مسعود یه دیوث واقعیه. به بدترین شکل ممکن علی قریبو میکشه :-(
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1392 10:07
و دستهای من آن جاده های بی برگشت و دستهای تو آن آسمان در هم رشت و دستهای تو باران بجاده میگیرند و دستهای مرا بی اراده میگیرند... رفقا این گروه نوژان نو عالی ان درنوع خودشون. حالا شما از من نشنوین. :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 23:56
اقای میم که هست من غصه نمیخورم. وات د فاک.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 21:59
وختی خوبی همه باهم هستن وختی ناراحتی همه باهم فرار میکنن همآهنگیشونو دوس دارم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 21:32
چقد الان نیاز دارم به بغل شدن. زمستون گه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 20:00
la nausée
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 19:57
دیدی که نبودی وصلهء تنم؟ و دیدی که چقدر جای خالیت روی پیکرم جا ماند؟ و درد کرد؟ دیدی راست میگفتم؟ که این روزها سراسرمن درد میکند؟ من ماندم اخرش، با یک گلوی باد کرده از بغض و حرفهای خفه شده. و پراز تنی که درد میکند. که یک سر ببزرگی تمام دنیا روش سنگینی میکند. تو دریای من بودی و خشکیدی. و حالا من ماندم و حوضم. باید ماهی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 19:33
تو این لحظه دلم میخواد سیگار بکشم. عر بزنم. و فاحشه باشم. خشم عجیبی دارم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 اسفندماه سال 1392 23:16
امروز رفتم کوه. بلخره رفتم کوه و حالم گرفته نشد. رفتیم تو دره. یه سری پیرِمرد دمِ آبشار اومده بودن ورزش کنن. این کارو میکردن: یک دو سه چار. بزن تو گوشِ آخوندا ! :)) یکیشون یهو میگفت من تا امام زمان ظهور نکنه ورزش نمیکنم. اون یکی میگفت من امام زمانم ! :)) خلاصه که مرده بودم از خنده. بعدم بچه های انجمن اسلامی رو دیدیم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 اسفندماه سال 1392 00:32
از شما چه پنهون آقای میم با تقریب خوبی حال منو خوب میکنه.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1392 23:32
چه فرقی میکند که کوتاه کردی موهات را بعد از من یا نه. تا وقتی من بودم موهات آنقدر بود که دستم لابلاشان گیر میکرد. پس بیا جلوتر. بیا موهات را شانه کنم. یا نه. بیا موهات را بپریشم و قه قهه بزنم. بیا خیالهای مریضم را مریضتر کن. که من از هرکه پس میکشم باز خودم را می آویزم به تو، به خیالت. به بوی تنت. به دیوارِ چشم هات. و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1392 01:28
من زباله دان احساسات نامردانم. نمیدانم کی چشم باز کردم و دیدم شده ام زباله دان احساسات مشتی نامرد. که بیایند تحقیرآمیز و با نفرت احساسشان را بمن تف کنند. که فکر کنند چون من یک زباله دان بی خاصیتم نیاز دارم به این احساسات خام و آزارنده. تنم بوی گندیدگی گرفته. رهام کن.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1392 21:27
امروز رفته م سرکلاس؛ دیده م همه جیغشون درومده که خانوم این کی بود هفتهء پیش اومد پدرمونو دراورد. اخه ندارو فرستاده بودم جای خودم که به اون دوست فلسفه م تو کتاب فروشی کمک کنم:-| یکی از بچه ها که خیلی گرد و خوشگله و اسمش عرفانه باوحشت برام تعریف کرد که خانوم یه انگشتر گنده کرده بود تو شستش. اینو داش میکرد تو دهن ما!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1392 01:04
طیِ صحبتها با آقای میم یادِ خاطره های مدرسه افتادم. یادِ اونسری که سرِ کلاسِ عربی اون تهِ کلاس زیرِ پای بچه ها خوابیدم چهارساعت. بعد یهو یکی بهم لگد زد و فهمیدم که خروپفم پیچیده تو کلاس :)) بعد تو همون شرایطم ا ین پست و گذاشتم . یا اونسری که لاکامو یادم رفته بود پاک کنم ناظمه نذاشت امتحان بدم. رفته بودم پایین ندا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 23:35
یه حقیقت اینه که وختی تو اوجِ ارگاسم بودم از کوه و آدماش و اتفاقاش، باید می فهمیدم یه روز همینا بقصدِ بگا دادنِ من همه کاری میکنن. ادمای کوه که از آسمون نازل نشده بودن. اونام یکی مثِ بقیه بودن. آدمای کوه فقط برا اون بالا خوب بودن. این پایینا ریدن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 10:30
دیشب با یه دوستی حرف میزدم، نتیجه این بود که ما بیشتر به دوستای خوب نیاز داریم تا یه رابطه. اما ازونجاییکه تو جفتش میرینیمو اینارو باهم قاطی میکنیم هیچوخ هیچکدومو بقدر کفایت نداریم. البته من خاطرنشان کردم که همه اینحرفا درسته. اما من اگه یه روز کراش رو کسی نداشته باشم میمیرم :))
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 17:30
وای امروز اقاهه یه عالمه کتاب بهم داد چون بهش کمک کرده بودم :-) انقد خوشحالم !! :) یه لیست از کتاباییکه میخواستمو بش داده بودم. فک نمیکردم مرامی بیارتشون برام :-) انقد حسم خووووبه. کلی وحشیگری دراوردم تازه. اولش فرار کردم. بعد محکم خوردم به اون درگاه کتابخونه. بعد دوباره برگشتم مث آدم تشکر کردم. من چقد خرم! :)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اسفندماه سال 1392 20:18
یه عضو خارجی که تو خونمون هس حس بدی دارم. حس خیلی خیلی بدی. همه برنامه ها لغو میشه و همه مث پشکل قول میدنو میزنن زیرش. چقد بی پناه و غمگینم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اسفندماه سال 1392 22:04
امروز رفته بودم خواهرمو برسونم خونهء اونا، دمِ اون خروجی ای که باید میپیچیدیم یه کامیونِ مزخرف وایساده بود راهو بند آورده بود. یه ماشینه ام حالا از بغلِ من میخواس خودشو بچپونه تو. اومدم راهشو ببندم جو گیر شدم گاز دادم کوبیدم بماشین جلویی :)) ولی آقاهه خیلی مهربون بود هیچی بهم نگفت. خب، منم قول میدم اگه کسی درینحد بهم...