دیدی که نبودی وصلهء تنم؟ و دیدی که چقدر جای خالیت روی پیکرم جا ماند؟ و درد کرد؟ دیدی راست میگفتم؟ که این روزها سراسرمن درد میکند؟ من ماندم اخرش، با یک گلوی باد کرده از بغض و حرفهای خفه شده. و پراز تنی که درد میکند. که یک سر ببزرگی تمام دنیا روش سنگینی میکند. تو دریای من بودی و خشکیدی. و حالا من ماندم و حوضم. باید ماهی حوض خودم باشم. و با اشکهام پرش کنم. و باز خالی شود و باز پرش کنم. 

"قلبت که میزند سر من درد میکند

این روزها سراسر من درد میکند

...

شاید تو وصلهء تن من نیستی چقدر

جای تو روی پیکر من درد میکند..."

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:37 ب.ظ

:(
وقتی اینطوری حرف می زنی لال میشم. همیشه از این ضعف خودم متنفرم که نمی تونم دلداری بدم و حال کسی رو خوب کنم. :( ببخش که دوستیم به هیچ دردی نمی خوره. :(

این شعره خیییلیییی قشنگه. از کیه؟

نمیدونم
رضا نوشته بودش یه سری...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد