-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 02:37
خونه که خلوت میشه درِ اتاقو میبندم چراغو خاموش میکنم با چراغ قوه کتاب میخونم. بعدش خوابم میبره و تاخرخره میخوابم. نه دلشورهء اینکه کسی نگرانم شه نه حتا کسی منتظر باشه نه هیچی. شبا از فاصلهء چهار صبح تا وقتی هنوز آفتاب نزده خیلی وقتِ خوبیه برا فک کردنو برا همه چی. پنجشنبه ها دوباره داره خوش میگذره. خوب کردم این ترم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 02:14
امشب مامان بزرگم داشت میخوابید صدام کرد گفت مامانی تو اینطوری میشی حالت بد میشه حتمن یه اتفاقی قبلنا افتاده. چی شده. بغض کردم بغلم کرد. گف الاهی قربون دلت برم که شکسته:-( اونهمه شبا که میرفتم بالا برام قصه میگف تا بخوابم فک نمیکرد یه روز انقد بزرگ شم که بخواد دلداریم بده که غصه نخور مادر. هی گریه کرد هی گریه کردم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1392 16:45
تاریکه همه چی. یه سر مونده برام که همین روزا میزنمش تو دیوار و خلاص. حال بدم خیلی داره طول میکشه اندفه.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1392 16:39
ببین به چه روزی افتاده م مونالیزا.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 20:55
فک کنم تو این دو روزی که رفته م سایا این خانومه نصفِ زندگیِ منو فهمیده باشه. امروز سید و دیدم. ورودیمون همین دو سه تا رم نداشت باید میمردیم. فک که میکنم به بچه هامون میخوام بالا بیارم. اصن یادم رفته بودشون. اون دخترای رو مخ که جم میشدن قابوسنامه میخوندن. یا اون یکی که میخواس با مجد کلاس برداره که باسواد شه. پسرامونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 15:20
من چرا به این آرمین لاشخور کمک کردم ؟ چرا یادم رف حرفایی رو که پشت سرم دراورده بود؟ انقد فوضول و عوضیه که هیچ تعجب نمیکنم اگه حتا بفهمم داره اینجارو میخونه. اخه ادمم انقد گه و خاله زنک؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 22:33
کلافه میشم وقتاییکه بوی سیگار میدم بدونِ اینکه کشیده باشم. وقتی دورم سیگار میکشن وحشتناک تر از وقتی که خودم میکشم بو میگیرم. امروز یه چهارپنج ساعتی ول بودم سایا. خیلیا رو دیدم. خیلی دوس دارم اونجارو ، اون خانومه رو. - کشیده م بیرون از گذشته. خواهشم اینه که گذشته م بکشه بیرون ازم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 04:28
شبا خسته میشم درحد مرگ ولی خوابم نمیبره. هی بافتنی میبافم. میشکافم دوباره از اول. بعد احساس میکنم چشام داره درمیاد ازکاسه. شرو میکنم کتاب خوندن. بعد سرم درد میگیره و شدیدن دلم میخواد بخوابم. اما باز خوابم نمیبره هی. لعنتی سکوت شب نمیذاره ادم بخوابه .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 مردادماه سال 1392 23:54
همین روزاس که ببینم چهل سالم شده و با این اهنگه بخونم که hier encore j'avais vingt ans بعد غصه بخورم که ااااا جوونیم ! :|
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 مردادماه سال 1392 02:22
ع. کاملن یه مرده متعلق به دههء سی-چهل. هنوز تو ماشینش فرنگیس میذاره و آهنگ فیلمِ ذبیح و. ارشیوِ خوبی داره از فیلمای قبلِ انقلاب. و کلن باعث میشه به رفاقت باهاش افتخار کنم. مرامِ این ادم حرف نداره. چه روزایی که رفتم پیشش عر زده م و جمعم کرده. یکی از نقطه های روشنِ زندگیمه که فازِ مثبتِ ان نمیده هیچوخ. این هفته م داغونه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 مردادماه سال 1392 03:34
من نمیدونم چرا تمومِ عمرم در حالِ اذیت شدنم. چرا وختی میخوام فراموش کنم نمیتونم. چرا وختی خودمو چال میکنم تا فراموش کنم همه چی آوار میشه رو سرم. چرا باید وختی یه شب زار میزنم پ بهم پی ام بده و بپرسه چرا ناراحتم که من عر بزنم؟ این عر زدنا برا این نیس که دوسِت دارم مردک. برا اینکه دلم آتیش میگیره میبینم اینهمه وخ گاییده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1392 21:00
کلاسم چقد خوب بود. وای خدا من دیوونهء این آدمم انقد که خوبه. در راستایِ فتیشِ چیزای قدیمیم طبیعیه که انقد دیوونه ش باشم. از شانسای زندگیم اینه که این ادمو میبینمش. چقد ناراحت بودم که نمیدیدمش خودم حالیم نبود.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1392 01:02
فردا بعد از دوماه باید برم کلاس اما هیچ تمرینی ندارم و نمیدونم چی باید بگم. واقعن نمیدونم. فرانسه مم که نمیرم این ترم از بس که خوابیدم از بس که خوابیدم. پهلوی ام نمیرم چون حوصله دیدنِ بچه ها رو ندارم . فردا... فردا رو چیکارش کنم :( من به چه امیدی زنده م ؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 00:55
ظرفیتم خیلی اومده پایین. در حدِ بچه ها تنها واکنشِ دفاعیم شده عر زدن. متنفرم ازینکار. متنفرم از مامانم که هیچوخ منو درک نمیکنه و متنفرم از خودم که هیچوخ وختی نیاز دارم درک شم دهنِ کوفتیمو وا نمیکنم. هیچ راهی برا تخلیهء خودم ندارم. حس میکنم دارم نابود میشم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 22:09
دیگه الان عصبی ام و کم آورده م دیگه. از بچه های لوس متنفرم. امیدوارم هیچوخ مامان نشم چون تخمی ترین حسِ دنیا اینه که یه بچهء لوس آویزونِ ادم باشه و زر بزنه. من حتا لُ و لَ رو بچه هام نمیدونم. لُ که باید بره بمیره چون بی خاصیت ترین بچهء دنیاس. لَ ام موهاش بمن نرفته و میخوام سر به تنش نباشه بچه ایکه موهاش به بابای دیوثش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 04:52
وقتی یه زن باردار دستتو میگیره میذاره رو شکمش که دوتا جوجه دارن توش وول میخورن، خیلی حرکت احساسی و خوبیه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 04:49
بعد مدتها کتابی رو تونستم تا اخر بخونم درعرض یکی دو روز. رضا قاسمی یکی از نویسنده های مورد علاقمه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مردادماه سال 1392 02:02
بده حالِ لعنتی م. انگار یه جای ادم درد کنه. اما ندونی کجا. فقط بپیچی بخودت. ای خدا. بلندم کن از رو زمین :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 02:35
چرا خدا نیست ؟ :(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 01:01
گهی که امشب زدم: اومدم از بیحالی افتادم خوابم برد. پسره خونمون بود. بیدار که شدم یازده اینا مامانم گف برو برسونش ما دیگه نیایم. برگشتنی خبرم با خواهرم اومدیم بستنی بخریم گفتم دوتام بخریم ببریم خونه برا مامان اینا. یکیش ازین معجونای اناز بود که لواشک و الوچه و اینام داره. اینو گذاشت رو داشبورد اومدم برش دارم ریخت گه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 21:01
خیلی چیزا هس که باید بفهمم. هنوز نمیفهمم چرا مامانم از زیرِ سوال بردنِ ادما لذت میبره. چرا وختی برنجو میسوزونم علاقه داره بیاد دس بکمر بالا سرم وایسه و بگه از پسِ همین یه کارم برنمیای. نمیفهمم چرا هرموقع به بابا میگم میخوام کار کنم همین دیالوگِ تکراری پیش میاد که خب چقد اونجا بهت میدن؟ مثلن دیویس سیصد تومن. خیله خب من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 20:55
الان دیگه واقعن نمیفهمم چه مرگمه که بده حالم. امرو جم شده بودیم خونه پگاه. خیلی خندیدیم. نمیدونم الان باید حالم خوب باشه. باز برا چی بد و عصبی ام، نمی دونم حقیقتن.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 23:50
امشب رفتم سینما. ینی رفتیم. منو یکی از همکلاسیام. روابطم با پسرا درینحد شده که ماهی یه بار یه دونه شونو ببینم تا آداب معاشرت یادم نره مثلن. اگرم رفت؛ خب بدرک. اولی هیس ... بود. اعصابم خعلی خورد شد. دلیلم داره اره. اما یه کم شعاری اینا بود. دهلیز بهتر بود. نمیدونم چجوری قراره بره جلو این زندگی. هر شب حالت تهوع دارم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 03:00
اومده ازم میپرسه چرا ناراحتی دختر :( میخوام خودمو بندازم تو بغلش و بگم لعنتی خیلیش بخاطرِ توئه. اما چه فایده. نه بغلی مونده دیگه. نه من.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 00:02
نمیدونم وسطِ این زندگیِ یخ و بی روح من چرا انقد احساساتی و ان از آب درومدم. پسرداییم تو فیسبوک ادم کرده، قبلِ اینکه ادم کنه یه بار اتفاقی دیده بودم پروفایلشو. جالبه که عکساشم دیدم، حتا مادرشو دیدم تو فرنداش اما نفهمیدم این ادم پسرداییمه. حتا وختی ام که ادم کرد باز نفهمیدم. از رو یکی از عکساش که مالِ بچگیامون بود و منم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 04:22
ازم نشنیده بگیرین اما بدجوری دلم میخواد مهر شه. دلم برا تک تکای امیر تنگ شده. برا بازی کردن با مرتضا و غش غش خندیدنا. برا فاطمه حتا. و برا ندا که کارش درست شده و دیگه همیشه همینجاس. یه عزیزدلمم هس که با تمام وجود ارزو میکنم زیست تهران قبول شه و نزدیک باشه و خوش بگذره. یه ستاره م داریم که اگه باستانشناسی تهران قبول شه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 19:47
پسرهء بیشعور یه شبانه روزه داره میره رو مخ من. چرا من انقد احمقم که همیشه فکر میکنم بهمه باید کمک کنم ؟؟؟؟؟؟ :-|||||||
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 02:32
دلم میخواد یه بار، فقط یه بار دیگه دانشگاهی خیابونی جایی آرو ببینم. بعد بهش بگم تو حتا قابل ترحمم نیستی. از نوع ترحمی که ممکنه به یه سگ مرده داشته باشم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مردادماه سال 1392 19:11
متنفرم از گودبای پارتی.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 مردادماه سال 1392 17:22
انگار که زندگی کونِ لختشو نشونم داده باشه، در همون حد دارم با زندگی میرم جلو. منو زندگی هیچ احترامی برا هم قائل نیستیم.