-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 مردادماه سال 1392 03:11
جریانها داریم منو خاله مو اسکایپ :)) اولش تو فیسبوک گیرم آورده میگه ببین فقط بهم بگو سلام و خدافظ و شب بخیرو آی لاو یو به فرانسه چی میشه :)) بعد حالا مگه میشه اون تلفظای درب و داغونو همینطوری یادش داد ! میگه خب بیا اسکایپ یادم بده. منم میدونم هردفعه بهم زنگ میزنه دو سه ساعت حرف میزنیم اما هیچوخ دلم نمیاد بگم نه . ینی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 01:16
حقیقت اینه که من امشب هیچی نیستم. مث مرده افتاده م گوشه اتاقمو باهیشکی خوش ندارم حرف بزنم. فقط عروسکامو میچلونمو گریه میکنم. کاش خواهرم بود. کاش یکی بود که من الان بتونم باهاش حرف بزنم. خیلی دیوونه کننده بود اتفاقی که افتاد. مرده شور امشبو ببرن که انقد طولانیه. چقد دیگه باید بخوابم تا صبح شه؟ :(
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 22:16
امشب چه شب کثافتیه....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 01:29
زندگیم هیچ چیزِ خوبی نداره. حتا چیزِ بدی ام نداره. یچیزی اون وسط مسطا و این خیلی مهلکه. حتا نمیشه غر زد چون خب هیچی بد نیس بهرحال. اینکه زندگیت یه طوری بشه که بین بد و خنثا تو نوسان باشی باعث میشه سطح معیارا بیاد پایین :( خلاصه اینکه خیلی غمنگیزم الان. خیلی.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 23:33
چقد یهویی پ.ه رو دوس دارم :( ینی نه یهویی. همیشه تو بدترین موقعای زندگیم اومد. وقتاییکه واقعن نمیشد کار کرد. وقتی اومد تهران و یهو دید من ریلیشنشیپ زدم کادوشو انداخ دور و برگشت و من خیلی غصه خوردم که دومین باری بود که دیر میرسید. گوگولی :( خیلی دوسش داشتم. حیف که اینطوری شد .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 04:04
فازِ این روزامم قابلِ تامله. لعنتی استاد موسیقیم رفته از ایران و من انقد گشادم که کار نکرده م هیچی و نمیدونم چه غلطی میخوام بکنم وختی میاد. بعدِ مدتها دوباره شروع کردم کتاب خوندن. بیادِ تابستونِ نود که هنوز این اتفاقا تو زندگیم نیفتاده بود هنوز. چه حالِ خوبیه فکرِ ادم درگیرِ هیچی نباشه. نه که حالا بگم هیچی. اما...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مردادماه سال 1392 04:14
عاشق مامان بابامم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مردادماه سال 1392 02:41
نمیدونم اصن چرا امشب با ا.ح حرف زدم اصن. خیلی چیزی ازم نمیدونه. منم خیلی چیزی ازش نمیدونم جدن. جز اینکه چن بار تو دانشگا با هم اهنگ گوش کردیمو خندیدیمو با بچه ها که رفتیم بیرون اینم بوده. تازه یه کم بنظرم خنگ بود. ازیناییکه وختی میگی حالم بده عینِ سیب زمینی نگات میکنن و نمیدونن باید چیکار کنن. تازه میترسن یچیزی بگی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مردادماه سال 1392 00:28
این بیخیالی، این بیهدفی و کلافگی و این کوفتا بلخره باید یه پایانی داشته باشه. اخه من خسته شدم که. چیکار کنم؟ میدونم اونقدم زندگیِ غمنگیزی ندارم. بله من حداقلای زندگی رو دارم بعضن خیلی بیشتر. اما چرا پس حال نمیکنم با زندگیم؟ دلِ لعنتیم چی میخواد که تو مشتم نیس هیچوخ ؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مردادماه سال 1392 01:00
کلاسم امروز دیر شده بود. اومدم خبرِ مرگم با بی ارتی برم کلاس که زودتر برسم. امان ازین زنا. خب وختی تو اونقده فضا پنجاه نفر چپیده ن، معلومه که با یه ترمز همه میفتن رو همدیگه. تیکه پاره میکنن این زنا همدیگرو. خب تو که انقد سوسولی با هواپیما شخصی برو هر قبرستونی که میری. والا. دهنشونو وا میکنن، یه فحشایی بهم میدن ادم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مردادماه سال 1392 00:37
دکترای مسخره. باورم نمیشد خواهرمم کم کم بشه یکی از همینا. یه روز میگم حالم بده. میگه قرص میخوری ؟ - اره. - چی میخوری؟ - فلان مثلن. - همینه. این افسردگی میاره. دوباره شیش ماه بعد. - اصابم داره گاییده میشه. - قرص میخوری ؟ - ال دی. - همونه. افسردگی میاره. :|| مسخره های بز.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 02:19
دیشب ع رید بهم. برا اینکه بش گفتم من اصن نمیدونم تو زندگیم نقطه اوجی ام داشته م یانه. برگش گف تو دروغگو ترین ادمی هستی که تاحالا دیدمو داری خودتو انکار میکنی و ازینطور چیزا. اما من هیچوخ سعی نکرده م خودمو ادم حسابی جلوه بدم. نمیدونم چی درباره م فک میکنن اخه. چیزیکه خودم میدونم اینه که هیچوخ تو زندگیم به اندازه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 20:50
وای که چقدر این اهنگ قشنگه. چه چیزِ عجیب غریبی بود پایور. دانلود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 17:32
نمیدونم چرا انقد فازِ مردن ورمیدارم منکه قبلِ خوردنِ هر کنسرو یه دور اشهد میخونمو اشک تو چشام جم میشه :))
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 03:01
امشب سه ساعت با خاله حرف زدم. ایران نیس خاله م. رفته نوه شو که مریضه نگه داره. دومین سیگارِ زندگیمو وختی کشیدم که از ایران رفت. چون خیلی بچه بودم. چون ما خانوادهء بزرگی نیستیم. داییم که از قضیه پرته. عمو و عمه هامم که هیچ معنی ای برام ندارن. همین یه دونه خاله بدرد بخور بود. که یه موقع حالم بد میشد میومد دنبالم باهم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 21:02
واقعن نمیدونم چرا امشب خونه تنهام.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 تیرماه سال 1392 23:38
مهمونی بودم امشب. انقد زور زور تو بشقابم غذا ریختن دل درد گرفتم تا الانم:( چه کاریه اخه تعارف؟ :(
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 تیرماه سال 1392 03:39
زندگیِ ادم حتمن میتونه چیزی غیر ازین آدمای مزخرف باشه. یچیزی از ترکیبِ خودِ آدم و موجوداتِ قابلِ احترامِ انگشت شمارِ زندگیِ آدم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 تیرماه سال 1392 23:22
حالا هی بشینم بگم که من واسه اون ادم اونهمه کارارو کردمو اون اخرش اونطوری کرد.و دلیلشو نفهممو بخوام بمیرم. که چی؟ همشون بمیرن. به درک. من نمیخوام بمیرم. نمیخوام حتا فک کنن هنوز اسمشون یادمه. چرا باید همه جا منطق بخرج داد؟ چرا نباید جیغ کشید؟ باز من رسیدم خونه و سرم داره میترکه. اینهمه مدت خودمو با ادمای دورم زنده نگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 تیرماه سال 1392 22:24
حقیقتِ دیگه ای که باید پذیرفت اینه که یه عده ادم تو زندگیِ هرکس هستن که تو لاین یا واتس اپ یا هرکوفتِ دیگه ای دوستای خوبی ان. اما اگه روز ها جوابشونو ندی یه اسمس بهت نمیدن دلیلو پیگیری کنن. ادمای خوبی ام انگار هستن.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 04:19
دلت میگیره و دسست بهیچجا بند نیس.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 02:40
دلم هیچی نمیخواد. یکی بم گف باس یه حادثه تو زندگیت اتفاق بیفته که خوب و بدش فرق نمیکنه. اما دیگه هیچی برام خوشایند نیس. یجورایی همه چی خنثا و بعضن ناراحت کنندس. باس چیکار کنم با این فاز ؟ فقط میدونم الان بعدِ این پست میرم اون اهنگِ بخصوصو میذارمو پنج دقیقه گریه میکنم. اره. اینو میدونم.
-
les soirs de mon village ...
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 22:46
شبای زیادیه که هرشب میزنم بیرون. شده تنها. شده نیمساعت. میرم هوا میخورم. بخودم میگم دخترهء تنها تنها تنها. باورت نمیشد یه روز انقد تنها شی و دووم بیاری نه؟ یادته اونموقعا یه روز می موندی تو خونه چه حالی میشدی؟ اما الان هر روز تنهایی. دیدی اونقدرام بد نبود ؟ اره. همه کارام افراطیه. امشب داشتم تصادف میکردم. از پارکینگ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 18:37
اخ چقد سبکم. مث پر. یکی از عقده های بزرگم دیگه نیست. وای که چه لذتی داره.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 تیرماه سال 1392 01:13
امروز خیلی فک کردم. به اینم فک کردم حتا، که این خیلی درست نیس که بهر قضیه ای فقط وقتی فک کنم که توش گرفتار شده باشمو راهِ پس و پیش نداشته باشم. اخه این یه جور رویکردمه. خودمو درگیرِ یه قضیه ای میکنم تا مجبور شم بهش فک کنم چون میدونم درغیرِ اینصورت نمیتونم بهش فک کنم با زبونِ خوش و بنتیجهء معقولی برسم. بهر حال نشستم فک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 23:22
یه جغدِ بنفشِ خنگ بود تو این کارتونِ تیمی تایم. و یه مغازه ای بود که عروسکِ اینو داشت. نزدیکِ ده بار از بغلش رد شدم و دلم قیلی ویلی رفت. امروز خواهرم بهم دادش. انقد جیغ زدم که صدام گرفت. میتونم امیدوار باشم که هنوز خوشحال میشم. باید خیلی خنگ باشم که عروسکا انقد خوشحالم میکنن :))
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 16:56
از زندگیم رفتی بیرون خواهشم اینه که از خوابامم بری بیرون.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 تیرماه سال 1392 23:52
از لطفی که ادما بهم دارن دارم سکته میکنم. مامان بابام هنوز نیومده ن خونه. درحالیکه برا یه افطارِ ساده رفته بودن بیرون. ایشون که مامان بابامن، دیگه دوست و رفیقا رو نگم بهتره. سوال اینه که چرا واقعن. ینی همونقد که همه برا من گهن منم برا اونا گهم ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 تیرماه سال 1392 19:23
امروز بلخره دوساعت تموم کارِ مفید کردم. یس! :)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 تیرماه سال 1392 21:48
خیلی ناراحتم هی هر روز. و این اصن خوب نیس. یچیزی تو گلومه که باعث میشه شبا -هرشب- بیفتم رو تخت و یه اهنگ بخصوص و گوش بدمو گریه کنم. و بعدش برم دنبالِ کارم دوباره. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. امروز چند ساعت گوشیمو خاموش کردم و لبخند تلخی زدم وختی روشنش کردمو هیچی نبود. خسته ام از ادماییکه یه مدت میرن تو نخم و براشون جالب...