از بچه هام براتون نگفتم نه ؟ 

انقده خنگن. یکیشون هس، آرمین. ازین رو اعصاباس که پدرِ معلمو درمیارن. یه اعصاب قاطی ایه که . 

یکی دیگشون هس خیلی خپل و خنگه؛ سپهر. ازیناس که همیشه لپاشون گل میندازه و بلند بلند میخندن و همیشه ام لبخند رو صورتشونه.

یه علیرضا هس که خیلی خوشگله. انقد خوشگله که کاملن بهش نظر دارم:))

یکی دیگشون محمدجواده . انقده ماه و خوبه. کلی دوسش دارم و تقریبن تنها کسیه که گوش میده بهم.

یه سورنا دارن کپیِ شفقه. همونقدم لوس و خودشیرین. ازینا که شاگرد اول بودنشونو میکنن تو ماتحتِ بقیه و خیلی دیر درمیارن.

خلاصه که اینطوریه. ازین دفترچه ها دارن معلماشون, که بهشون امتیاز میدن. علیرضا هه رفته بود دفترچه بگیره از معاونشون. زنه گفته بود اینا رو ببر ببین معلمتون کدومشو میخواد. این دیوانه آورده بود دفترچه ها رو بینِ بچه ها داشت پخش میکرد:)) بعد ناظمه جیغ ویغ کنان شیرجه زد تو کلاس.:))

همچنان ازون زنه بدم میاد. خیلی زشت و طلبکاره و از فلانِ فیل افتاده. بعضی وختا عصبیم میکنه جدن. درینحد که سرشو میندازه پایین مثِ بز میاد تو کلاس. حدسم اینه درآینده بهش برینم. تا چه پیش آید.

بیجان افتاده ام روی تخت، خیره به اتاقی که همه اش دارد توی چندتا جعبهء ناقابل جا میگیرد. سرما راه میرود روی تنم، و مورمورم میشود. حالت تهوع مزخرف و تعریف نشده ای دارم. و دست ها دارند گلوم را فشار میدهند. فشار تر. فشار تر. 

پلکهام سنگینند. اما خوش ندارم بخوابم. یاد خوابهای وحشتناک دیشب پشتم را میلرزاند. با وحشت از خواب می پریدم و گریه م میگرفت و فحشی نثار همه چیز میکردم و باز میخوابیدم و باز همان خوابها و همان گریه ها. 

میخواهم چاقو را بردارم. و رگهام را ببرم. با حوصله. یکی یکی. انگار هیچ چیز آنقدر آرامم نمیکند که خونی که از رگهام بپاشد بیرون. بپاشد بصورتم. خونی که از خودم باشد. 

صدای هادی پاکزاد 

وختی زار میزنه که " همه چیز خوب میشه...".

از اونشب تولد افسانه که فک میکردم دیگه میتونم خوشحال باشمو این میتونه یه شروع جدید باشه و دو سه ساعت بی وقفه با ندا رقصیدم و خندیدم تا امروز که تمام تلاشمو کردم یادم بره همه چیز، خیلی فاصله س. اما انگار باید بهر طریقی شده زنده موند. من نمیدونم زنده موندن چطور هدف میتونه باشه و چرا انقد مهمه. اما بخاطر ترسم، و بخاطر مامان بابا و دوستاییکه دوسم دارن زنده می مونم. چیزیکه ازارم میده هرسال زمستونه که چطور به این وخت سال که میرسه من تنها و له میشینم به زمستون سال پیشم فک میکنم که هیچ فرقی با امسالم نداشته.

پارسال اینموقع دقیقن داشتم با بهترین دوستام و خواهرم حرف میزدم و براشون توضیح میدادم که من باید برم سمنان چون اینکار حتمن زندگی منو عوض میکنه. فقط به بهار نگفتم چون فک میکردم حرص میخوره. 

و امسالم یچیزی مثل پارسال. به اون بدی نیس چون دوستام هستن. اما امسالم همون اندازه ناراحت و کلافه و سرشار از مرگم. این انگار یه جور طلسمه. احتمالن سال بعدمم همینطوره.

کلی مجلهء قدیمی خریدم. مجلهء هنرو مردم. توش پراز مقاله های ادبی و باستانشناختی و ایناس. عالیه. فقط اموقع ورق زدنش حس میکنم اینارو یه ادم مرده جمع کرده و تنم میلرزه. تنم ازین میلرزه که فک میکنم یه روز کتابای منم بره تو این کهنه فروشیا. و دونه ای هزار تومن بفروشن کتابایی رو که هر کدومشو با یه خاطره خریده م :-(

دم میدون ولیعصر، تو اون سرما یه زن رو زمین خوابیده بود. با یه چادر روش. یه پسره داشت د ویز میزد. شال آن شال سرخ تو...

و من باهاش میخوندم. 

تو ون بودیم. من گریه میکردم. فاطما ام.

" چرا عشق جماعی ست دسته جمعی که در آن هر کسی هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشوم؟ "

در من کسی آهسته میگرید

:(

دیشب میرا رو خوندم. چقد زجراور بود :(

ولی چیز جالب ترجمش بود. عنوان اصلیش mortelle بود. من اگر بودم ترجمش نمیکردم چون اسم بود خلاصه. ولی واقعن میرا خیلی ترجمهء خوبی بود براش. الان دارم رضا قاسمی میخونم باز. اینو از عباس بیشترم دوس دارم. چون مث اون خودشیفتگی نداره.


" راستش، اگر زنده ام هنوز، اگر گه گاه بنظر میرسد که حتا پرم از جنبش حیات، فقط و فقط مال بی جربزگی ست. میدانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد ازین هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که برای بقا، به طور روزمره نابود کند خود را؛ با افراط درسیگار؛ با بی نظمی در خواب و خوراک؛ با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام؛ در مرگ بیصدا."


خواهر دم بخت داشته باشی که هی عطرای خوب و لوازم ارایش و لباسای خوب بخره بذاره اینجا برا وختاییکه میاد. بعد تو کل هفته تو استفادشون کنی :))

دیشب تو اون سرما زدم بیرون که امیرو با اهنگای تو ماشینم بخندونم یه کم. ینی ماشین بابام. 

بعد تو راه یه سری ادم سرما زده رم سوار کردیم. عاشق اینکارم. مسافر سوارکردنو میگم. اولیش یه خونواده سه نفره بودن. بعد تو چمران یه پسره رو سوار کردم بردیمش فاطمی. موقع پیاده شدن گفت من بازیگر تءاترم. فلان نمایش تو تءاتر شهرو ما داریم اجرا میکنیم. یه شب بیاین مهمون من. حالا تءاتره چی بود ؟ مرگ تصادفی یک آنارشیست. داشتم بال درمیاوردم. شمارشو به امیر داد که باهاش هماهنگ کنیم. منم خیییلی خوشحال شدم. البته بعدش یادم اومد که این اقای محترم تو ماشین بوده و من جواد یساری گذاشته بودم تموم مدت :|


اما هرچی فک میکنم اونشب که باهم بودیم و اون اقاهه تو خیابون ولیعصر بهمون شیرینی داد و ما غش غش خندیدیمو رفتیم ازینم خوشحالتر بودم. :)

بغلی و ترسانم :(

سرما و این اهنگای قدیمی این حسو بهم میدن که پیر شده مو نشستم رو این صندلیا که تاب میخورن و منتظر مردنم. 

رختخواب مرا مستانه بنداز

تو پیچ پیچ ته میخانه بنداز

حبیب دردم

نازنینم

مه جبینم...

بخوابم بلکه در خوابت ببینم...


آسمون باز به قرمزی میزنه و من عروسک خپلمو بیشتر بخودم فشار میدم تا نترسم. سرما منو شاخ میزنه و مجبورم میکنه صرفنظر از ریخت لباس یه سری چیز گرم ولی بدرنگ بپوشم که باعث شه از خودم خوشم نیادش. مجموع اینا باعث میشه بدم بیاد از سرمای اینطوری.

اما شب خوبه. شباییکه بدونی فرداش میتونی هرچقد بخوای بخوابی بهتر. بعد اونوخ من اونهمه کتاب هیجان انگیز چیده م پایین تختم که هرکدومو به یه دلیل واقعن میخوام بخونم، بعد یهو کرمم میگیره بدترینشو بخونم. یه رمان تاریخی که استادم بهم داده. بد نیس اما وختی اون پایین وردی که بره ها میخوانند رضا قاسمی دارم این اشکمو درمیاره. مخصوصنکه بطرز بدی مجبورم میکنه تا تهش بخونم بعد برم سراغ اون یکی. من رضا قاسمی رو خعلی دوس دارم :)


سردمه. از وختی اومده م خزیده م زیر پتو و دارم کتاب میخونمو سعی میکنم خودمو گرم کنم که سرمای وحشیانهء هوا یادم بره.

خیلی امروز کوفته ام. کلاسامو دارم میرم همش. یه یارو اصرار داشت سر کلاس بگه که امی ینی چی و پیامبر سواد داشته یا نه. بعد انقد حرف زد که قبل اینکه عصبی شم اومدم بیرون. ولی کلن خوبه. کلاس رفتنم تجربهء خوبیه :)

چقد خوبه که خدا دوباره تورو بهم داد ...

سرمای هوا حال ادمو میگیره. همچین مچاله و افسردم میکنه. امروز صبح اصن نمیتونستم از جام پاشم. لعنتی خیلی سرد بود. چطور باید از پتو دل میکندم ؟

عصری با فاطمه و مرتضا رفتیم کتاب خریدیم. خیلی وخ بود الکی نرفته بودم هرکتابی رو که دلم میخواد بخرم. 

زندگیم دوباره داره خوب میشه و من خوشحالم. آرومم. درسته که زمستونه ولی من حالم خوبه و میتونم بهتون اطمینان بدم که درحال آزار دادن خودم نیستم.


چاقوت...

شاید اگر یک نفر حرفم را بفهمد تو باشی مونالیزا. بیا چشمهامان را ببندیم و زار بزنیم. و بعد پاک کنیم اشکهای هم را. قول میدهم بهیچکس نگویم چطور گریه کردی. بعدش بخند مثل همیشه. بیا امشب تنهاییم را پر کن. دارم هلاک میشوم. 

غم بدی چسبیده بیخ گلوم. کاش یهو همه چی بدون درد تموم میشد.

شاید تو "وصله"ء تن من نیستی، چقدر

جای تو روی پیکر من درد میکند...

کاموا خریدن و گوله کردنش از لذتای زندگیمه. کامواها کلن چیزای نرم و خوشگلی ان. فقط یه گربهء هپلی کم دارم که اینارو بدم بهش و غش غش بخندیم باهم. 

دیشب جونم درومد انقد کابوس دیدم. خواب میدیدم چارشمبس و من باید برم مدرسه اما رفته م سینما و یادم رفته مدرسه رو. دوونیم باید اونجا باشم الان یهو شده حدودای 3. و من دارم داغون میشم از دلشوره و اعصاب خوردی و اینا.

خیلی خوب بود که خواب بود. ولی خب درواقع من گاهی بطرز مسخره ای خنگ میشم. مثلن امروز بابا ماشینو گذاشته بود که خودم برم مدرسه. با اینکه هفته قبلم رفته بودم اونجا و میدونستم کردستان جنوبه خیلی احمقانه پیچیدم سمت کردستان شمال و یه دور تا نزدیکای ونک مجبور شدم برمو برگردم مث این پیرمردای بیسوادی که تو شهر گم میشن!

کلاسم شیش تاپسربچهء دوازده ساله داره. ازونیکه فک میکردم بچه ترن. با خودشون خیلی مشکلی ندارم ولی زیاد از معاونشون خوشم نمیاد. دختر بیخودی بنظرم میاد. نمیدونم. دس خودم نیس حس خوبی بش ندارم دیگه. یجوراییه. 

یه پسره هس که اذیت میکنه فقط. اونم نمیدونم چرا اینجوریه. همش لج میکنه و کرم میریزه. ولی باز اوکیه. 

برگشتنی کلی حال کردم. یه سی دی هایده بابا برام خریده خیییلی خوبه. فازم اینه که شیشه رو میدم پایین یه دستمو میذارم لب پنجره و یه دستی رانندگی میکنم. بعد هایده میخونه که بدیدن من بیا مهتاب درومد. و من فک میکنم راننده کامیونم.

راستش معلمی رو دوس دارم. خیلیم زیاد. سر کلاس اصن بهیچی فک نمیکنم. دلم میخواد شغل آیندم یه همچین چیزی باشه. با مامانمم حرف مشترک بیشتری دارم برا زدن. کلن خیلی حس توپی بهم دس میده از کلاس رفتن اینطوری. تا چه پیش آید. :)