یه صحنه ی غمگینی تو زندگی من هس که بطور پایان ناپذیری تکرار میشه.
مهمون نشسته بیرون و من چسبیدم به دیوارای سرد اتاقم. نیاز مبرم به دستشویی دارم و مدام این فکر مسخره و درعین حال خلاقانه از ذهنم میگذره که آیا میشه تو سطل آشغال شاشید.
بااینکه الان به نوعی شیفته ی شاهم؛ شک ندارم اگه زمان اون زندگی میکردم کمونیست میبودم.
کلن یک جور مرض عنادی در وجود من هست که درمان ناپذیره.
از دیدگاه بابام دو نوع آدم هست:مُسهِل و غیرمُسهل.
از دیدگاه مامانم: منطقی و غیرمنطقی.
خواهرم: عمقی و سطحی.
من: خداباور و خداناباور.
طرف بعد ده دوازده سال اومده خونمون. بجه بودم کلی دوسم داشته. منم. میپرم بغلش کنم خودشو میکشه عقب که حدود اسلامی رو رعایت کرده باشه.
اسلامِ انه؟؟:|
غیر از این سگ درونم که روی واقعیمه؛ یه روی انسانی دارم که مهربون تره. واسه مواقع ضروری.
دختره که منم؛ حاضره سرش بره اما دیگه به این یکی نگه دوسش داره. چون حدس قریب به یقین میزنه که ریده شه تو کار.
دختره ی اسکل اعصاب هممونو داغون کرده.
آخرم خودشو کشته که بره به یارو بگه دیوار منو تو تا ثریا بالا رفته. کجم رفته.
از کجا یاد میگیره اینارو :|
واسه چن ساعت صدای هیچ خری رو دوس ندارم بشنوم.
از بس خره؛ ترجیح میدم با سکوتم کمکش کنم خر خوبی باشه. خر خوبی که عذاب وجدان نداره ازینکه روزی آدم بوده.
آدم تا وقتی مامان نشه نمیتونه استرس مامانشو شبی که فرداش مهمون داره درک کنه.
مخصوصن که اوردوز کرده باشه و تلو تلو بخوره و حس سرگیجه و تهوع خاصی داشته باشه.
دیگه اگه بخوادم نمیتونه یک نوعدوست باشه.
امشب یه برج زهرمارم که دهنش بو گند سیگار میده.
کنار اومدن با شرایط تخمی٬ یه شعوری میخواد که من ندارم.
گاو.