این دیگه چه زندگی انگلی و مزخرفیه. ادم بدون وجود یه سری ادم دورش نمیتونه زندگی کنه. منکه نمیتونم. مث یه انگل حیاتم بسته به یه سری ادم دورمه که اگه نباشن شاید نتونم زنده بمونم. مث مامان بابا. مث خواهر. مث بعضی دوستا. اونوخ اگه خودم مامان بشمو بچه م این حسو بهم داشته باشه ا پنجره پرتش میکنم بیرون. چه وضعشه. دارم پرتوپلا میگم. میدونید؛ از شما که پنهون نیس. امشب یه گندی زدم. مرده شور این فیسبوکو ببرن. رفته بودم از بیکاری میچرخیدم که دیدم پ-همون ادمی که اینهمه ازش نوشتم- رو یه پستی کامنت داده. مث فوضولای روانی رفتم ببینم چی نوشته. بهد دستم خورد رو صفهء لعنتی گوشی و لایکش کردم. حتمن فهمیده و تو دلش غش غش بهم خندیده که اوه این چه ادمیه. هنوز حواسش بمن هس. ای خدا. کمم کن از رو زمین که انقد مسخره و تابلو ام. بخدا دیگه دوسش ندارم. اه.

خیلی وختا دیگه حتا دلم نمیخواد کسیو دوس داشته باشم. فقط دلم میخواد اون ادماییکه تو زندگیم همیشه دنبالم میدوییدنو پارس میکردن دورم جم شن و با نفرت براشون استخون پرت کنم. همین ادما ام حتا دیگه تو زندگیم نیستن. حالیشون نیس چقد بهشون نیاز دارم.

نیکانم طلا نشد. این دورهء کثافت هرسال باید یه داغی بذاره بدل ما انگاری. مرده شورشو ببرن. همش حس اینو دارم که دارم یه نسل نفرین شده رو دنبالم میکشونم.

کلن فازِ خونواده مون اینه که هرکی کارِ خودشو بکنه. الان تنهام. مامانم اینا  طبقِ معمولِ آخرِ هفته ها رفته ن دروان. منم باید ناهارمو بخورمو راه بیفتم برم راه اهن. منطقیش اینه که خیلی خوشحال نباشم اما هم الان فمیدم مامان بزرگِ گوگولیم برام مربایِ شاتوت فرستاده. عاشقانه مربای شاتوتو دوس دارم :)) پس الان خیلی خوبم. یوه یوه.

فَقَ ممکنه چن روز نباشم دیگه. دلتنگم نشین خلاصه. :))

دیروز یه گندی زدم.

سرِ کلاس بودم. داشتم برا استادم توضیح میدادم که چرا سازمو نمیتونم فعلن بیارم. چون کیف پولم گم شده. واقعن نمیدونم ازم زده ن یا خودم گمش کرده م. ینی خب گواهینامه م ندارم دیگه. اونوخ گفتم از وختی کیف پولم گم شده مثِ پیرزنا پولامو تقسیم میکنم تو هزارجا قایم میکنم. بعد یهو اینطوری شدم :| اونم گف اره منم همینکارو میکنم.

استادم پیرزنه.

من لمیز و خیلی دوس دارم. مجموعِ چیزاش اعم از خنکیِ هواش و کارکنانِ کول و گرون نکردنش تو این یکی دوساله و کیکای خوشمزه ش باعث میشه هر دفعه میرم کلی خوشحال باشم که آخ جون زندگی. من میتونم بخورم. من میتونم چیزکیک بخورم.

نکنه خیلی خنگ شده باشم؟ نمیدونم. شایدم. اما خب چه اهمیتی داره. من با چیزِ خوب خوردن روحیه م خیلی میتونه عوض شه. اصن بذا خنگتر شده باشم. کی از من میپرسه خنگم یا نه ؟

چرا بعضی آدما علاقه دارن به دراوردنِ جیغِ ساز ؟

چرا سی بمل و با یچیزِ دیگه میگیرن -که من نمیدونم چیه. سی کرنه یا چه کوفتیه- که جیغِ سازو درمیاره؟ 

دارم بیات کردِ پایورو گوش میدم. زشته به اون ادم بگی چرا فلان. ولی خب چیکار کنم دستِ خودم نیس. ریش ریش میشم.

ازینکه نمیتونم چهارمضرابای قبلی رو که رد کرده م عینِ ادم بزنم حسِ بدی دارم. ازینکه ردیفِ راستو تموم کرده م اما هنوز خیلی چیزا خیلی گوشه ها رو یادم نیس حتا. چمیدونم. مثلن انگار تاحالا چهارگاه نزده م. من خیلی ادمِ بیسواد و مزخرف و سرسری ای ام.

امروز رفته بودم لباس بخرم برا عقد خواهرم. اخرش یه لباس دیدم انقد که خوشگل بود مامانم داشت تنم میکرد من داشتم جیغ میزدم فقط :))

خیلی وخ بود ا چیزی انقد ذوق نکرده بودم. توش مث دختربچه ها میشم :))

داره بیس سالم میشه و هنوز نفهمیده م با شباییکه حالم بد میشه باید چه کنم. گمونم هیچوخ به این تنهایی نبوده م. ادم هرچقدم بخواد سفت باشه بلخره میدونه نیاز داره به یکی. ای خدا. سگ ببره این زندگی غمزده رو. حال بدی دارم. حقم نیس این اوضا. شت. همش حسای گه. همش حرفای تکراری.

متنفرم ازین همه تنهاییِ زجرآورِ بی دلیل.

ایده ئالم از ایران رفتنم نیس خیلی. ینی خوبه که بتونم برم اما نه فک میکنم که بتونم و نه فک میکنم اگه بتونمم خیلی راضی بشم. ایده ئالم اینه که برم تو یه روستایِ کوهستانی معلم شم. بعد بتونم جلو خونم بادمجون و سبزی و اینا بکارم. بعد هر روز برم باهاشون حرف بزنم و حال کنم. هوا گاهی ام مه گرفته باشه و اینا. اگه مرغ و خروسم داشته باشم خوشحال میشم. نمیدونم چرا فک میکنم قبلن این حرفا رو اینجا زده م. ولی واقعن چیزیه که رو مخم داره را میره.

امرو داشتم تصادف میکردم. تو اتوبان بودم که دیدم یه پاترولِ سگ پدر چسبونده درِ ماشینِ من. ینی ماشینِ بابام. طوریکه از تو آینه چراغاش ملوم نبود. اونوخ یه پرایدِ گوسفندم بیخود ا اونور پیچید جلو من. دیگه علی اللهی زدم رو ترمز و گفتم جهنم اصن بزنه بهم. خدایی بود که پاتروله لهم نکرد. این در حالی بود که بابام سه تا زنِ گنده رو سپرده بود دستم و من گواهینامه نداشتم. ینی ندارم. ینی گم کرده م.:| حتا مامانمم نمیدونه که ندارم. فقَ بابام . مامانم اگه میدونست پدرمو درمیاورد انقد میگفت. اخه بنظرش قراره تمامِ پلیسایِ دنیا جلو منو بگیرن و گواهیناممو ببینن. مامانم وسواسِای مزخرفی داره که بمنم منتقل کرده.

یه بار دیگه م تو عید داشتم تصادف میکردم. یزد بودیم تو جاده نشسته بودم. خاله م و شوهرش بودنو مامان بابام. یه بریدگی بود اون جلو ها گفتم اینو بپیچم؟ گفتن نه. شوهرخاله م گفت اون جلو تر یه دوربرگردونِ دُرُس درمون هس رسیدیم بهت میگم. اما ازونجایی که بابای من گاهی میزنه به سرش همینکه رسیدیم به این بریدگیِ سگ مذهب بابام گف بپیچ. این گف بپیچ اون گف نپیچ بریدگی ام مسلمن تو خطِ سرعته. پشتمم یه کامیون بود. خب تقریبن هرکی کنارِ من نشسته میدونه من ا کامیون وحشت دارم. چشمم که میفته به چراغای گرد و گنده ش مغزم از کار میفته. این شد که بطرزِ وحشیانه ای پیچیدم و نزدیک بود همه مون بمیریم. بعدش خواستم سرِ بابامو ببُرم. یه ساعت عر زدمو چهارساعت بعدش خوابیدم انقَ که احساسِ بی پناهی کردم.

خلاصه اینطوری. هیچ دلم نمیخواد تو تصادفِ رانندگی بمیرم. واقعن دلم نمیخواد.


مشکلی که دارم اینه که هر شب وختی میرم بخوابم خوابم نمیاد. بعد یه ذره بافتنی میبافم یا کتاب میخونم بعد چشام خسته میشه. میرم مسواک میزنم میام خوابم میپره. و بهمین ترتیب تا سه چار ساعت خوابم نمیبره.

یه وقتا میگم کاش منم مث خواهرم گذاشته بودم رفته بودم یه قبرستونی که اینهمه خونه نباشم. 

از امروز میترسیدم اما خیلی خوش گذشت برخلافِ انتظار. باس کم کم درومد از پیله. منکه شانسم ندارم. یهو میبینی همه عمرم تو پیله م. پروانه که نمیشم هیچ، کپکم میزنم تهش .

تا جاییکه میتونستم مردونه رفتار کردم. دیگه دارم کم میارم.

عصبی ام. یچیزی تو مغزم داره منفجر میشه. نه تنها هیچ ادمی نیست که دوسم داشته باشه، همه ام تصمیم گرفتن که برن رو اعصابم. یکی به این یارو بگه بره گورشو گم کنه. هیچ دلم نمیخواد گریه کنم الان. دلم نمیخواد هر مهمونی که شب میمونه خونمون صدای عر زدنای منو بشنوه و دلش برا مامان بابام بسوزه که با یه دخترِ دیوونه باید چیکار کنن.

بی خوابم. شبها از دیدنِ خیابانهای لخت جنون می دود به سرم. میترسم از پاییز. پاییز ها باید کسی باشد که گرمیش زردیِ همه جا را ببرد از یادِ ادم. وگرنه من با تمامِ این برگ ها یک بار میمیرم. و خش خش زیرِ پا له میشوم. میترسم از شب هایِ پاییز. هواش سنگین است. هرکه هرچه میخواهد بگوید. من باید یک کسی دستم را بگیرد ببرد جایی بعد از پاییز پرتم کند. آخ خدایا. نباید پاییز ها تنها بود. بی دفاع ترازهمیشه ام. انگار برگی که با تمامِ توانش خودش را آویخته باشد بدرختش. میدانم که باد می آید مرا از درختم میکند. و درختم همینطور ساکت مینشیند بتماشا که ببیند چطور ناخواسته مبرقصم رویِ هوا تا سهمِ کفش های بیرحمِ عابری باشم.

احمقانس. انقد واحدا رو بالا پایین کردم دیروز که سرگیجه گرفتم. امروز صبحم ساعت 9 پاشدم برا انتخاب واحدِ ارغوان. و این برا من که شبا ساعت سه چار میخوابم یا دیرتر؛ خیلی زوده.

و الان انقد منگم که اخر نمیدونم بالاخره سه شنبه یک تا سه مثنوی برداشتم یا انواعِ ادبی یا انقلاب. امیدم اینه که بیهقی م بحدِ نصاب برسه و شنبه هام اینطوری نشن.

فکرِ دانشگا کلافه م میکنه. ادمای زیادی هستن که از دیدنشون حسِ کچلی بهم دس میده. شاید واقعن تقصیری ندارن اما من از تهِ قلبم هر کدومشونو به یه دلیلی دوس ندارم یا دوس دارم اما فراری ام. دیشب با پی. دعوای بدی کردم. امیرم گند زد بهم. درنتیجه دیشب خیلی عصبی بودم و حتا با شیدا و امیرحسین که داشتم حرف میزدم چن جا دلم خواس عر بزنم. اما صبح که پاشدم یه چهار پن ساعتی طول کشید تا لود بشم و بفهمم دیروز چی شده. اینه که نگرانِ خودمم. بدجوری دارم میرم تو این فاز. خب چیزی که معلومه اینه که این فاز بده. قبلنا که خودمو بدرودیوار میزدم باز بد بودنشو میفهمیدم. الان که بیحس شده م حسِ بدتری دارم. انگار سوختگی که از یه حدی که بگذره ادم درد یادش میره.

بعد اینکه مثِ تنها بازموندهء خونواده غالبِ وختمو با مامان بابا و اون دوتا فامیلِ پیرمون میگذرونم. ادمای خوبی ان. اما ناراحت میشم. چرا من باس اینطوری باشم خب. میتونستم شاید خوشحالتر باشم. منکه دیگه هش سالم نیس که بخوام اینطوری وخ بگذرونم. البته که راهِ دیگه ای ندارم. نه تنهایی بهم خوش میگذره و نه انقد ادمای خوبی دورم هستن که بتونم بهشون اعتماد کنمو خودمو بسپرم بهشون.

خواننده ها بعضن اهنگای قدیمی ترشون بهتره.

اینم آهنگِ خوبیه. سیمین. مخصوصن میدونم تو خیلی دوسش داری.:)