حرفمو پس میگیرم. ش.ح همیشه ام بد نیس. اصن خوبه خیلی وختا. فقط باس بفهمی اخلاقش چه فرمیه. بامنکه حداقل خوبه. منم این روزا خیلی دوسش دارم.
قضیه این بود که دیروز گفتم برم دانشگا برا انتخاب واحد ازونجاییکه خر تو خره اگه گیری تو کار بود برم یقهء یکیو بچسبم اما نه تنها دانشکده هیچ خبری نبود؛ وقتِ انتخاب واحدِ منم اونروز نبود.
برا همین با ارغوان رفتیم یه گشتی بزنیم که همه ریختن سرمون. ازونور امیر اومد. بعد فاطمه اومد با دوتا بادیگارد:| نمیدونم چرا توقعِ زیادیه که از رفقام میخوام هوامو داشته باشن. مثلن وقتی میبینن و درجریانن که شیش ماه پدرم درومده تا یارو رو فراموش کنم دستِ دوستشو نگیرن بیارن جلو من قر بدن در حالیکه حتا نمیخوان بشینن پیشمون. خیلی راحت میتونس به یارو بگه بیرون وایسه مثلن. اما خب. همینه دیگه. قبلشم انقد این یارو حرف زد که من مخم داشت هنگ میکرد. متنفرم ازینکه تو یه جمعی یکی بشینه از مجله هاییکه خونده و فیلماییکه دیده حرف بزنه هی. تازه میخواستم اهنگی رو که گذاشته بودن بشنوم چون همون اهنگِ معروفِ joe dassin بود و من میخواستم باهاش بخونمو صدای اینا بدجوری مزاحمم بود. بعدشم که اونا ریختن تو من واقعن تعادلم بهم ریخت. بیشتر ازین کلافه شدم که مثلن الان این یارو اینجا چه گهی میخوره و کی میخواد این زنجیره یه جایی خاتمه پیدا کنه. رفتم بیرون عر زدم بعد اومدم تو و با خودم کنار اومدم که ادمِ احمق. تو خودت این حلقه رو شروع کردی. پس دیگه باس دهنتو ببندی و بشینی نگا کنی. بعدم که فاطمه هی بغلم داشت سیگار میکشید و فوت میکرد بمن و من متنفرم ازینکه بویِ سیگار بدم. بعد اونوخ همینطو مچاله رفتم نشستم روبرویِ ارغوان. دیدم که باز این امیر شرو کرد حرف زدن. دیگه حتا نمیخواستم گوش بدم ببینم چی میگن. فق یه خدافظی با ارغوان کردمو گذاشتم اومدم. بعدش حتا یارو بخودش زحمت نداد از خودم بپرسه چرا اونطوری گذاشتم اومدم. وختی که برگشتم خونه دیگه خوب بود حالم. یه چهار ساعتی خوابیدم مثِ افسرده ها. اما بعدش خوب شدم. من باشم دیگه نرم قاطی ادماییکه منو گم کنن تو خودشون. دوسشون دارما. نمیدونم چرا هویتمو از دس میدم اون وسط مسطا. متنفرم ازین حالت.
من یه سایکوی خطرناکم. نباید بعضی اهنگارو گوش بدم.
از برت دامن کشان، رفتم ای نامهربان
از منِ آزرده دل ، کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم...
از منِ دیوانه بگذر، بگذر ای جانانه بگذر
هرچه بودی، هرچه بودم
بیخبر رفتم که رفتم...
شمعِ بزمِ دیگران شو، جامِ دستِ این و آن شو
هرچه بودی، هرچه بودم
بیخبر رفتم که رفتم...
دیروز از رو پله ی استخر سر خورد پام. الان همه انگشتای پام ناراحتن درنتیجه. تازه رگ پامم گرفت و کلی ملولم اصن.
دیروز رفتیم سال سال. خعلی دوسش دارم. هرموقع خواستم بمیرم منو یادش بندارین حتمن حالم تا بیست سی درصد خوب میشه.
خونه که خلوت میشه درِ اتاقو میبندم چراغو خاموش میکنم با چراغ قوه کتاب میخونم. بعدش خوابم میبره و تاخرخره میخوابم. نه دلشورهء اینکه کسی نگرانم شه نه حتا کسی منتظر باشه نه هیچی. شبا از فاصلهء چهار صبح تا وقتی هنوز آفتاب نزده خیلی وقتِ خوبیه برا فک کردنو برا همه چی. پنجشنبه ها دوباره داره خوش میگذره. خوب کردم این ترم زبان نرفتم. مغزم دیگه داشت هنگ میکرد. عوضش از مهر که میرم برام تازگی داره :-" (توجیهِ ما گشادا)
نمیدونم. شاید واقعن باید این تابستون میگذشت که یه کم تنهایی رم یاد بگیرم. بد نیستم الان.