همش از خودم میپرسم اگه قرار باشه تنهایی زندگیمو بچرخونم چقد گه میزنم. واقعن گشادی نمیذاره عرضهء هیچکاری رو داشته باشم.

امروز با یه اقاهه قرارناک بودم. بهم گل داد :) انقده خوشحال شدم. تو این مایه ها بود که اقاهه خیلی متشخص بود. بعد مثل این فیلما گف من برات گلم اورده م. بعد من چشام چارتا شد. تا اومد از جیب کتش درش بیاره من قاپیدمش گله رو :) نمیدونم این اقاها چه فکری باخودشون میکنن که از ادم خوششون میاد. ولی من خیلی خوشحالم که گل گرفته م. اصن فقط همین :)

یه جا هس اسمش حالا یادم نمیاد هی. تو خیابون دانشگا. همش کتابای فرانسس. الان امروز دیگه جلو خودمو نگرفتم. کارت بابامم دستم بود دلم نمیسوخت. بیگانه رو خریدم فرانسشو. حالا من دیگه خدارو بنده ام ینی؟ :))

سیگار قبل چوبه ی دارم باش...

حالا که فک میکنم دلم برا خیلیا تنگ شده. سیمین حتا. میشنوی سیمین؟ دلم برات تنگ شده :)

 دلم برا حسین دیوونه یه ذرره شده :'(

خونه مامان بزرگم هنوز بعد اینهمه سال تنها جاییه که میتونم سرزده برمو لازم نیس قبلش بکسی بگم. تنها حاییه که از ته دل خوشحال میشن از دیدن ادم. مامان بزرگه تنها کسیه که من باور میکنم واقعن دوسم داره. کار خاصی نمیکنه. یه چایی یا میوه میاره ولی همون کلی خستگی تن ادمو میگیره. 

بچه که بودم مامانم سرکار بود. بیدار میشدم پابرهنه میدوییدم میرفتم بالا صبحونه میخوردم. بعدش برام تخم مرغ عسلی درست میکرد. دم پنجره زیر آفتاب بهم میداد و قصه میگف. بعد من خوابم میبرد و بیدار که میشدم دیگه نزدیکای ناهار بود. من که بچه بودم مامانمو دوس نداشتم. هیشکیو دوس نداشتم جز اون. شبا با گریه میومدم بالا که برام قصه بگه. 

یکی از مهمترین چیزای کرج بودن اینه که میتونم کلی برم الکی بهش سر بزنم. و این خب خیلی خوبه.

کار بجایی میرسد میروم در اتاق را کیپ میکنم. خاموش میکنم چراغ را. و اماده میشوم  برای زار زدن. های های میکنم برای خود مرحومم. 

کلی فشار رومه :( باز همون داستان که هزار نفر دور ادمن و تا میخوای ناراحت شی همه میپرن. همه فقط ادمو واسه کسخل بازی میخوان. میخوام اصن برم گموگور شم :(

 شت. خیلی وخ بود اینطوری نشده بودم :(

چقد درد داره سرم. 

یه مش آدم نشسته ن ببینن کی لبخند میشینه رو لبت اصابتو همونموقع بگان. 

بدو بغلم کن مسخره. دارم از دس میرم :|

تنهایی بغایت بهترازینه که یکی باشه و مدام سعی کنه ازارت بده و هرجوری راحته باهات رفتار کنه و تصور کنه چون دوسش داری مجبوری تحملش کنی. چقد خوبه که صب پامیشمو میبینم هیشکی نیس که بخوام بش فک کنم. روزگار خوبیه. هرچن داره بییس سالم میشه و همچنان درآستانهء تولدم هیشکی نی که بودنم بطور اخص خوشحالش کنه. ولی جدن خیالی نیس. این نوع تنهاییو باهیچی دلم نمیخواد عوض کنم. 

دلم میخواد همه دوستامو بغل کنم باخودم ببرمشون. عروسکشون کنم بذارم بالای تختم :)

این هفته یه سره بدبختی بودم و استرس. کاشکی زودتر تموم شه و عید شه و دیگه خبری از بدبختی نباشه. کلی کار پیچونده شده و انجام گنشده دارم باضافه اینکه یه گهی ام پریروز زدم و ماشین بابای بیچارمو بردم دانشگا. برگشتنی دیدم نیستش. چیپس و ماست خریده بودم تاکرج بخورم حوصلم سرنره :|

اول یه شیش باری اون خیابونو بالا پایین کردم بک کردم دزدیدنش. بعد یهو دیدم بعله. زیر تابلوی حمل باجرثقیل پارکش کردم :(

اولین کاری که بذهنم رسید این بود که به مرتضا زنگ بزنم. بعد سه تایی با فاطمه نشستیم چیپس و ماست خوردیم بعد من به پدرگرامی زنگ زدم :(

نمیدونم مگه با هواپیما ماشینو بردن که دیویستو پنجاه تومن بابای بدبخت منو بخاطر داشتن یه دختر گیج جریمه کردن 

:||||

یه جوری تو مترو داد میزنن و چیزای مختلف میفروشن انگاری خیلی واضحه که چون ما پول نداریم همش با تاکسی بریم بیایم مجبوریم صداشونو گوش بدیم. سرسام آوره.

سپیده بم میگه جوجه جان. ارغوان میگه پیشو. فاطمه میگه ماهی.

حالا میفهمم چرا بعضی وختا توم غوغاس. گربه هه جوجه هه رو میگیره جوجه هه میزنه تو سر ماهیه ماهیه گربه هه رو نفرین میکنه و اینا همشون منم.

پسره که براش از جون مایه گذاشته بودم ولم کرد. خونمونم عوض شده و راهم تا دانشگا سه برابر شده. و هزارتا مشکل ریزو درشت دیگه. ولی حالم خوبه. دارم درد بزرگ شدنو حس میکنم انگاری.

نمیخوام چش بزنم. ولی ترکیب بچه های دوره و دبیرستان و دانشگا چیز جالبی از آب درومده. میشد مث سگ پاچه همو بگیریمو سلام همو علیک نگیم. ولی الان کلی باهم خوبیمو خداروشکر واقعن. 

مطمءن نیستم. شاید بخواهم الباقی زندگی را چشم بسته بدوم.

alors ,

moi à vente


c'est peut-être pas mal. je ne veux plus être une gamine avec des sentiments. je ne veux que moi

یه چن وخته خیلی حالم خوشه. چند سالی بوده که انقد خوش نبوده م. هیچ چیز ازاردهنده ای تو سرم نیس. خدا کنه یه کم طول بکشه این وض. داره خوشم میاد تازه. :)