حال و هوای عاشقی دارم. . .

من یه فروردینی گناهناکم. وقتی بارون میاد دلم نمیخواد سرمو از زیر پتو بیارم بیرون تا بارون تموم شه. بیدلیل غصه میخورم و نیاز به بغل شدن دارمو وقتی درمونده میشم میخوابم. اخه الان چه وقت بارون اومدن بود.:(

شاخم میزند خاطرات. انگار زنی حسود که میخواهد مردش هرگز فراموشش نکند. و خودش را برخِ مردش میکشد. رژه میرود. لبخندهای هرز میزند. هرچه میخواهم فراموش کنمش، هرچه میخواهم این گوشت های مردهء آویزان را از تنم بتکانم به بن بست میخورم. و گذشته در هیاتِ موجودی هولناک خودش را بمن عرضه میکند. از مقابلم رد میشود با نگاههای معنی دار. ولی من سخت تر از آنم که این چیز ها بتواند مجبورم کند لاشه هایی را که خاک کرده ام از زیرِ خاک بکشم بیرون و مشت بکوبم روی سینه هاشان که احیاشان کنم. حقیقتن دیگر تفاوتی نمیکند. من پاییزهای زیادی ست که مرده ام حتمن.

امشب بسیار درسناک هستم.

فردا دوتا امتحان دارم. خدارو شکر میکنم که باز رسیدم بمرحله ایکه میتونم تاحدی چیزهارو جدی بگیرم و یه کاری انجام بدم.

فروردینیا انگار اگه دوست نداشته باشن و دوست داشته نشن میمیرن.

تدریس دوس دارم. سر کلاس یه ادم بزرگم. کلاس که تموم شد شیرجه زدم تو نزدیکترین سوپرمارکت و مشتمو پرازکیک و چیزای خوشمزه کردم و توراه از خجالت خودم حسابی درومدم. درست وختی باتریم ته کشیده وختی اسم اون میاد پراز انرژی میشم. این پاییز بهترین پاییز عمرمه. چقدر خوش میگذره با چیزای ساده. خوشحال و ارومم.

روزای خوب زندگیمه .

داستان ازینجا شروع میشه که ادم روحش با دوستاش گره میخوره. از درد کشیدنشون درد میکشه و این داستانا. گاهی جز درد کشیدن هیچکار دیگه ای حتا از ادم برنمیاد.

تاکی بتمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد بسرآید شب هجران تو یا نه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه...

.

.

.



یعنی که تو را میطلبم خانه بخانه.

روزای سرد آخر پاییز. لباسای گرم. ادماییکه تو لباسای گرم گم میشن و خنگ بنظر میان. ادمه که پاییز منو رنگی رنگی کرده.

اگر درستم نمیکنید بهمم نریزید. بخدا گناه دارم حتا بیش ازونیکه بنظر میاد.

یکی بیاد سرمو ببره باخودش. بخدا دیگه طاقتشو ندارم. حالم بهم میخوره ازینهمه تنهایی. ازینهمه خوابی که تنها دلیلش پر کردن ساعتاس. شده م مث یه حیوون خونگی. لعنت. 

نه جان دارم امروز گویی نه تن...

چهارشنبه های نفرین شده. بهر ترتیبی شده تنها میشمو از عمق وجود حس میکنم هیشکس نیس که بتونه منو از تنهایی دربیاره و شب طول میکشه و درودیوار میخندن بم. آشناس تمام این لحظه ها. دلم یه بغل گرم میخواد. یچیزیکه جلو گریه هامو بگیره. من ازین دنیا فقط یه عروسک گنده دارم که بغلم میکنه. اما قلب نداره. و من بیشتر گریم میگیره ازین روز و شبای تاریک نفرینی. 

pas grave

.

سخته دل کندن ازین موها. سخته هیچ چیزی بهم آویزون نباشه. یا یه سری رشته های اویزون چنگ بگردنم نزده باشن. سخته وختی داره باد میاد هیچی نداشته باشم که رها کنمو حس جوونی بهم بده.

میخوام بگم اگه داریم بیرون از بیمارستانهای روانی زندگی میکنیم هیچ دلیلِ خوبی وجود نداره که دیوونه نباشیم یا جامون اون تو نباشه. همش میترسم یه روز به اون مرز برسم. اونموقعس که دیگه لازم نیس نگران چیزی باشم. اونموقعس که تکلیف مشخصه.

هر وخ اومدم کسی رو دوس داشته باشم سرمو به یه کاری مشغول کردم.

دیگه کم کم دارم مثِ تاریخ بفراموشی سپرده میشم.

توقع نداشته باش کسی دوست داشته باشه بچه.

بنشینم و صبر پیش گیرم...

چه لذتی بالاترازینکه دست ادم تو دست یه مرد باشه. مرادم از مرد بودن حالا لزومن یه سری ویژگیای ظاهری نیس. کاملن معنی کهنشو دارم میگم. یعنی انسان. ینی یه موجود گرم که قلب صافی داره و میدونی میفهمه. میدونی وجدان داره. میدونی تو تصمیم گیریاش جز خودش بچیزای دیگه م فک میکنه. من این ادمه رو خیلی دوسش دارم. خیلی ادم شایسته و معقولیه. کاری به حس خاصم بهش ندارم. فارغ ازون ادم حساب شده و منظم و معقولیه. و چیزیه که من براش جون میدم درحال حاضر. و هرروز دارم بیشتر فرو میرم تو این حس. خدا کنه همینطور باشه.