امشب بسیار درسناک هستم.
فردا دوتا امتحان دارم. خدارو شکر میکنم که باز رسیدم بمرحله ایکه میتونم تاحدی چیزهارو جدی بگیرم و یه کاری انجام بدم.
تدریس دوس دارم. سر کلاس یه ادم بزرگم. کلاس که تموم شد شیرجه زدم تو نزدیکترین سوپرمارکت و مشتمو پرازکیک و چیزای خوشمزه کردم و توراه از خجالت خودم حسابی درومدم. درست وختی باتریم ته کشیده وختی اسم اون میاد پراز انرژی میشم. این پاییز بهترین پاییز عمرمه. چقدر خوش میگذره با چیزای ساده. خوشحال و ارومم.
تاکی بتمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسرآید شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه...
.
.
.
یعنی که تو را میطلبم خانه بخانه.
روزای سرد آخر پاییز. لباسای گرم. ادماییکه تو لباسای گرم گم میشن و خنگ بنظر میان. ادمه که پاییز منو رنگی رنگی کرده.
یکی بیاد سرمو ببره باخودش. بخدا دیگه طاقتشو ندارم. حالم بهم میخوره ازینهمه تنهایی. ازینهمه خوابی که تنها دلیلش پر کردن ساعتاس. شده م مث یه حیوون خونگی. لعنت.
چهارشنبه های نفرین شده. بهر ترتیبی شده تنها میشمو از عمق وجود حس میکنم هیشکس نیس که بتونه منو از تنهایی دربیاره و شب طول میکشه و درودیوار میخندن بم. آشناس تمام این لحظه ها. دلم یه بغل گرم میخواد. یچیزیکه جلو گریه هامو بگیره. من ازین دنیا فقط یه عروسک گنده دارم که بغلم میکنه. اما قلب نداره. و من بیشتر گریم میگیره ازین روز و شبای تاریک نفرینی.
سخته دل کندن ازین موها. سخته هیچ چیزی بهم آویزون نباشه. یا یه سری رشته های اویزون چنگ بگردنم نزده باشن. سخته وختی داره باد میاد هیچی نداشته باشم که رها کنمو حس جوونی بهم بده.
میخوام بگم اگه داریم بیرون از بیمارستانهای روانی زندگی میکنیم هیچ دلیلِ خوبی وجود نداره که دیوونه نباشیم یا جامون اون تو نباشه. همش میترسم یه روز به اون مرز برسم. اونموقعس که دیگه لازم نیس نگران چیزی باشم. اونموقعس که تکلیف مشخصه.
هر وخ اومدم کسی رو دوس داشته باشم سرمو به یه کاری مشغول کردم.
دیگه کم کم دارم مثِ تاریخ بفراموشی سپرده میشم.
چه لذتی بالاترازینکه دست ادم تو دست یه مرد باشه. مرادم از مرد بودن حالا لزومن یه سری ویژگیای ظاهری نیس. کاملن معنی کهنشو دارم میگم. یعنی انسان. ینی یه موجود گرم که قلب صافی داره و میدونی میفهمه. میدونی وجدان داره. میدونی تو تصمیم گیریاش جز خودش بچیزای دیگه م فک میکنه. من این ادمه رو خیلی دوسش دارم. خیلی ادم شایسته و معقولیه. کاری به حس خاصم بهش ندارم. فارغ ازون ادم حساب شده و منظم و معقولیه. و چیزیه که من براش جون میدم درحال حاضر. و هرروز دارم بیشتر فرو میرم تو این حس. خدا کنه همینطور باشه.