چهارشنبه های نفرین شده. بهر ترتیبی شده تنها میشمو از عمق وجود حس میکنم هیشکس نیس که بتونه منو از تنهایی دربیاره و شب طول میکشه و درودیوار میخندن بم. آشناس تمام این لحظه ها. دلم یه بغل گرم میخواد. یچیزیکه جلو گریه هامو بگیره. من ازین دنیا فقط یه عروسک گنده دارم که بغلم میکنه. اما قلب نداره. و من بیشتر گریم میگیره ازین روز و شبای تاریک نفرینی.