امروز مثِ روزائیه که تو توشون نباشی. حالم بد میشه میدونم. و برا اونروزام کلی غصه میخورم.
"و آن مرغی ست که کنارِ شط از تشنگی هلاک میشود؛ از بیمِ آنکه اگر بنوشد آبِ شط تمام شود. "
چرا مامانم راحتتره دروغ بشنوه؟ یا چرا من نمیتونم دروغ بگم که اونم استرس نگیره. همیشه ام ریده میشه تو کارام باز دفه بعدی راستشو بش میگم اونم سکته مبکنه و میره تو اتاق درو رو خودش میبنده و فک میکنه و اینا. اخرم میگه هرکار میخوای بکن فقط بمن نگو دیگه. چه وضعیه ها.
انقد امروز غذا خوردم که حس میکنم یه حیوونِ بی خاصیتم ! :)) اولش رفتم دانشگا متنظرِ نگار که بیاد. نگار دخترخالمه :) بعد اون دیدم نمیاد رفتم سوپ خوردم. با اون رفتیم سلفِ استادا کلی ام اونجا خوردم. بعد رفتیم چایی خوردیم. رفتم کلاس. بعدِ کلاسم رفتیم سینما با امیر و ارغوان، اونجام یه هایدا خوردم. این درحالی بود که اونا یه نصفِ هایداشونم تموم نکرده بودن :)) امروز خیلی خیلی زیاد خوردم. واقعن نمیدونم چطور تو رویِ خودم نگا کنم :(
استادِ انقلابمونم یه پیرمردِ هاف هافویِ کثافته. مثلن فک کن سه شنبه ها هم یک تا سه کلاس ارائه داده هم سه تا پنج. بعد اگه من سه تا پنج ورداشته باشمو یک تا سه برم کلی سگ بازی درمیاره درحالیکه من واقعن نمیدونم چه فرقی براش میکنه مرتیکه گوساله. بعد هی گیر میده بهمون که نظر بدین درباره فلان چیز. بعد هرچی میگیم مینویسه. ادم حس میکنه فردا برا همش باید جواب پس بده. البت شاید واقعنم همینطوره. فعلن که من فوبیام اوج گرفته و با مقنعه میرم دانشگا. مخصوصن ازونروزِ کذایی دیگه بدترم شد. هر شبم که دارم خوابِ این نگهبانایِ حرومزاده رو میبینم :( اخه چرا همیشه همه چی اینطوریه :(
خب الان داره خیالم راحت میشه که زندگیم سر جاشه. انقد این یه ماه رویایی بوده همه چی که شک داشتم نکنه یکی یه پارچ اب بریزه روم و ببینم همش خواب بوده. اگه خدا هستو هوا مارو داره دمش گرم. اگرم نیس عب نداره. همه اینا یه سلسله اتفاقای خوبه که منو خیلی خوشحال کرده و همین کافیه.
انگار سرنوشتِ محتومِ منو ندا و فاطمه و مهدی و مرتضاس چرخیدن تو خیابونا با ماشینِ ندا و شاهین گوش دادنو همدیگرو دوس داشتنو این حرفا. بحدِ مرگ دوسشون دارم و بشدت میترسم از روزیکه برم تو خودمو نتونم تحمل کنم همچی زندگی ای رو. اما الان واقعن داره خوش میگذره. نمیگم همه حالشون خوبه اما تقریبن اینطوره که همه بجز من برا همدیگه زنده ن. ازونور رابطم با ارغوان داره داغون میشه. پیمانو دوسش ندارم نمیدونم چرا.
امروز حسِ مامانی رو داشتم که نگرانِ بچه شه. فک میکنه بچه ش گم شده یا حتمن حالش خیلی بده اما وختی بچه هه رو میبینه و مطمئن میشه که حالش خوبه عصبانی میشه و نمیدونه چرا. اصن کلن باید خیلی جلو خودمو بگیرم که مامان نشم. تا حسِ دوس داشتن پیدا میکنم به یه سری ادم دلم میخواد مامانشون باشم یا دستِ کم یه کار کنم همه چی خوب و ردیف باشه.
حس داغونی دارم. صبح دوبار مث زنای حامله بالا اوردم بیخودی. هزار جور سگدو زدم. نمیدونم یادم نمیاد اما پدر خودمو دراوردمو حالا انگار که وجود ندارم مث یه تیکه گوشت مرده افتاده م گوشه اتاق و فقط میتونم نرم نرم گریه کنم. حس بدی دارم. هیشکی حواسش بمن نی. فقط پاشونو گذاشتن روم و لهم کردن که امروزو بگذرونن. چقد هنگم. چقد ناراحتم. یکی بیاد سفت بغلم کنه. خواهش میکنم.
الان یکی ازون صحنه های غمگینِ زندگیمه که از حموم اومده م و درحالِ پوست انداختنم اما حال ندارم برم کرم بزنم. کمتر از سه ساعت دیگه باید پاشم درحالیکه هنوز نخوابیده م. بعد اونوخ کلی ام خسته و ملولم. و هی دارم به اون صحنهء دیروز فک میکنم تو علوم اجتماعی، و خنده های عصبی میکنم :))
قضیه این بود که تو بوفه غذا سفارش داده بودیم. با سبا رفتیم بگیریم درحالیکه من بسیار گرسنه بودم. سبا یه ساندویچی رو داد دستم و منم بدونِ اینکه بدونم چیه گازهای پیاپی بهش زدم. بعد دیدم یه اقایی داره با وحشت نگام میکنه. حتا بخودم زحمت ندادم باهاش حرف بزنم. سبا یهو زد پشتم و گفت این ساندویچ مالِ اون اقاس. بعد من یه فریادی کشیدمو کلی سعی کردم ازش معذرت بخوام درحالیکه داشتم غش میکردم از خنده و چشام از حدقه زده بود بیرون:)) هی میخواستم جملاتمو مرتب کنم و بگم اقا معذرت میخوام که ساندویچتونو خوردم. بعد بیشتر خنده م میگرفت :)))
خلاصه اقاهه گفت نه اشکال نداره و ساندویچِ گاز زدهء منو با خودش برد. بعد اونوخ لعنتی این اقا حمزه هه که مسؤول بوفه س برگشته میگه لطفن ساندویچِ خودتونو بخورید :)))
عالی بود. من خیلی خرم. :)))
حالا گیر کرده م تو این شرایطِ سخت که فردا داره انتظارمو میکشه. منم یهو موتورم روشن میشه و تو این شرایط یهو برخلافِ انتظار انقد میدوام که بعدش تا یه هفته میرم تو کما. چی دارم میگم؟ فردا عقدِ خواهرمه. خواهرم باس چهارِ صبح آرایشگاه باشه. معنی ش اینه که من سه باید بیدار شم ببرمش اونسرِ شهر بعد بیام خونه یه دوش بگیرم مامانمو ببرم ارایشگاه احتمالن یه کم بخوابم بعد خودمم برم ارایشگاه. فردا عجب روزِ شلوغیه اووف. دلم میخواد فرار کنم بعدش. ناپدید شم تا بعدنا یه کم کنار بیام با خودم. اخه راستش اینهمه سختی رو درک نمیکنم. ماها که بازیگر نیستیم. ولش کن. قراره به لباسم فک کنم. همونکه کلی جیغ کشیدم موقع پروِش :))