دوس دارم رفیقامو. دلم میخواس همشونو سوار یه کالسکه میکردم میبردمشون یه جایی از دنیا که هیچ رقمه غصه نداشته باشن. خوشحال باشن. خوشگل بخندنو نبینم غمشونو. خداروشکر که عمق ناراحتیای منو نمیبینن. و چه بد که عمق ناراحتیاشونو نمیبینم.

دیروز با سپهر رفته بودیم هنر، که مثلن یه جایی باشه که آشنایی نباشه و بتونیم حرف بزنیم یه کم. سپهر یه جورایی پسر خونده مه. همینطوری داشتیم حرف اینا میزدیمو من داشتم غر میزدم که یهو دیدم یه گربهِ بسیار بسیار خوشگل لم داده زیر آفتاب و داره خودشو میکشه رو زمین. رفتم باهاش دوس شدم. بعد بغلش کردم و نشستم رو صندلی ده دقه داشتم فقط بهش محبت میکردم. اونم چشماشو بسته بود و دمشو تکون میداد. بعدشم که اومدم بلندش کنم با خودم ببرمش یه غر غری کرد و پاشد رفت. حتا نگامم نکرد! :)) 

راستش گربه زیاد بغل کرده بودم اما تو دانشگا به این شکل هیچوخ:))

ایلیا رو دوس دارم. دلم میخواد مامانش باشم. یه پسرِ کوچکِ خوشگله که یه کم به خنگی میزنه. البته کوچک منظورم این نیس که دو سالشه. یا همسنِ ماس یا حتا بزرگتره. اما خیلی کوچولو و خنگه. حس مادریمو برمی انگیزه. یه جورایی خیال میکنم کوهیارِ منم باید همین شکلی باشه. :))

je l'aime, comme une pièce de moi. comme la lune souriante qui aime son ciel. je l'aime comme mon

ciel

فک کن تنها کاریکه از دستت بربیاد خوابیدن باشه. بعد اونم یهو با وحشت سه منر بپری هوا و یه دقه طول بکشه تا بفهمی این دسته س که داره میاد و انگار قراره از رو تو رد شن. 

قلبم داره میاد تو دهنم. 

دروغ چرا. خوبم نیستم. امشب باید یجوری صب شه. میدونم خیلی زوده واسه زدن این حرف اما امشب باید تموم شه. تا خرخره پرم از همه چی. حتا دلقک خوبی ام نیستم. یه دلقک ترحم برانگیزم که بین ادما دنبال یه جای امن میگرده برا زار زدن. دنبال یکی که سفت بغلش کنه و نذاره بهیچی فک کنه. دلم میخواد نباشم کلن. یه روز پاشم ببینم دیگه نیستم. اصن از اول نبوده م.

وختی از صب با دوتا چشم اشکالو دنبال یه جای امن برا زار زدن میگردم و هیچجا پیدا نمیکنمو یهو میام میبینم هیشکی خونه نیس، انگار دنیا رو بم داده ن. 

هی میخوام حرف بزنم. هی همه اوناییکه تایپ کردمو پاک میکنمو هیچی نمیگم. با اینکه هیچ چیز خاصی ام تو سرم نیس. دارم خودازاری میگیرم باز. سخ میگذره بم. تا یکی دوروز دیگه جا دارم برا عر نزدن. پیشبینی شده س. بعدش میشه اخر هفته و اشکایی که بن نمیاد و ادم نمیدونه چیکا کنه. پاییز شوم. وحشتناک. لعنتی. بز.

هر دوشنبه پنجه میکشم به درودریوار. این درحالیه که هرهفته کلاسای دوشنبه صبحمو غیبت میخورم ونمیدونم تا تهش میخوام چی کار کنم خلاصه.یکی از واحدامو دلم میخواد حذف کنم. بعدم اینکه به یه منبع انرژی زا نیااز دارم. اگه این هفته نتونم برم کوه خیلی بم سخ میگذره. برا تحمل زندگی از کجا انرژی بگیرم اخه؟ رشته مو دوس دارم اما از سیستم دانشگا بیزارم. انگار یه جور واحد میدن که عمدن بیزارت کنن. خلاصه که پراز غرغرم ولی جایی برا خالی کردنش ندارم. میخوام اسکروچ باشم. میخوام غمگین و خاک برسر باشم اصن. تو این دوره م که فک میکنم زشت ترین ادم دنیامو هیشکی دوسم نداره و جز مردن راهی ندارمو اینا.

پامیشدم میدیدم دیگه تو ایران نیسم که بخوام پاشم برم سر کلاس یه مشت استاد حرومزاده که هرچیزی هستن جز استاد. ریدم تو همشون. و تو خودم که هیچوخ راضی نیستم. و مجبورم لبخند بزنم چون از بقیه دوستام خوشحالترم. ولی نیستم. 

کل زندگیم یه طرف. نگا کردن به اون یه طرف. نمیخوام یه دختر دبیرستانی احساساتی باشم. ولی دیوانه م میکنه نگا کردن بهش. یا را رفتن باش. انگار این ادم آفریده شده تا یچیزی بیشتر از بقیهء زندگیم باشه.

est-ce que c'est moi qui ai changé? si ce n'est pas moi, alors c'est cette chambre, cette ville, cette nature; il faut choisir.

mais je crois c'est moi qui ai changé. c'est la solution la plus simple. la plus désagréable aussi.


فرانسه ارضام میکنه. این یه تیکه از تهوع سارتره. نه که من اونقد خفن باشم که بفهممش. اما خب از روش میخونم ترجمه شم میخونم بعد از روش مینویسمو یچیزایی یاد میگیرم. گاهی ام همینطوری میفهمم چی میگه و خیلی حالم خوب میشه. اینو خودم فهمیدم مثلن. البته آسونه ولی بازم حس خوبیه :)

میگه ایا این منم که تغییر کردم؟  اگه من نیستم پس این اتاق، این شهر، این طبیعته که تغییر کرده. باید انتخاب کرد.

ولی این منم که تغییر کرده م. این آسونترین راهه. و غیرقابل قبول ترین.

نه که بگم خیلی خوب یا خیلی بدم. اخرِ هفتهء خیلی غمنگیزی داشتم ولی الان معمولی ام. خوش میگذره گاهی. گریه ناکم نیستم دیگه. همینا خوبه دیگه. چی میخواد مگه ادم ا زندگی.

به آزار دادن خودم اعتیاد دارم.

"من خودم بیماری خودم هستم. اگر بهبود پیدا کنم میمیرم."

سرم. سرم. سرم.

:((((

دیشب خوابم نمیبرد. گریه م بند نمیومد. مامان اومد بغلم خوابید. بازم خوابم نبرد اما حداقل باعث شد گریه م بند بیاد. توروخدا زودتر بگذره همه چی. داره میزنه بسرم :((

یه جنازهء مغموم سردم. دلم میخواد برم زیر خاک. سرده هوا. دلم میخواد خاک بغلم کنه و دیگه تموم شه این اشکا. جونشو ندارم دیگه. 

حسم وحشتناکترازونه که باخواب ردیف شه. همش فک میکنم قراره یه اتفاق بد بیفته. دلم میخواد کلن گموگور شم. کلاسمو نرم. دوستمو نبینمو هیچ گه دیگه ای نخورم. چرا تموم نمیشه این زندگی سگی اخه. تا کی باید عر بزنم. تا کی باید بخودم بپیچم. اه. اه. اه.

نه خوابم میگیره امشب. نه حتا یه ذره حالم بهتر میشه. کاش امشب آخر کارم بود. چه زجراور و مزخرفه امشب. درودیوار دارن میخورنم انگار. مامان :(

اه

چقد بخوابم

چرا این شب سگی تموم نمیشه :(((

یه لحظه هایی هستن که هرچقدم دورت پراز ادم باشه کسی نمیتونه ارومت کنه. یا حداقل منکه اینطورم. هیشکی نمیتونه ارومم کنه. باید کز کنمو عروسکمو بغل کنمو انقد اهنگ گوش بدم زار بزنم تا دیگه حس گریه کردن نداشته باشم یا خوابم ببره و یادم بره همه چی. فک کرده بودم تموم شده این لحظه ها. اما جزءی از وجودمه. تمومی نداره لعنتی.

دلمو باید بدم سگ ببره که انقده تنگ نشه بیفته بجون من. خستم کرده :(