بچه بودم فک میکردم چقد زندگی مزخرف میشه اگه خواهرم نباشه. اونوخ مجبورم هی برا مامان بابام چایی بریزمو غصه بخورم. اما الان وضع اصن اونی نی که فک میکردم. نزدیک شیش ساله که منو مامان بابام باهمیم. هرسال اوضا بهتر میشه. فاز این نیس که اونا مامان بابامن. انگار دوتا رفیقمن که سنشون بالاس. بنده های خدا خیلی خودشونو بامن اداپته کرده ن. بابای من ادمی نبود بذاره بچه هروخ میخواد بیادو بره. الان دیگه تقریبن کاری بکارم ندارن. باهم درمجموع خوبیم. گاهی ام مث بچه مدرسه ایا صبحا که از خواب پامیشیم ادای یکیو درمیاریمو غش میکنیم از خنده. دوسشون دارم. بدجور منو پذیرفته ن. میدونمم چقد براشون سخت بوده اما خب. دمشون گرم. سعی میکنم جبران کنم برا بچه م.

نظرات 4 + ارسال نظر
نهال جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:41 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

قدر بدون ،من پدرم منو پذیرفته اما مادر نه تنها نپذیرفته بلکه بسیار سعی در آدم کردنم داره ..

:(
البته منم گاهی نصیحت میشم اما درکل خوبه

سیمین جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ

چقد خوب حسودیم شد :دی

من که بابام هرگز باهام کنار نمیاد! :|

توام البته یاغی نیستی :)) :-*

ehsan شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:17 ب.ظ

جبران کن
یکی نکرد همه بچه هاش یا دزد شدن یا قاچاق فروش آخری هم هیچی نشد نه معضل شد نه باعث افتخار مردمش!
هیچ ..ی نشد!

حالا سعی میکنم حدقل :))

توفیخ جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ

ینی عاشقتم فایزه

:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد