فک میکردم امروز از اول تا اخرش زجرکش بشم اما نشد اینطوری. اولش خیلی حالم بد بود. حتا تا اخرشم معده دردِ داغونی داشتم. اما بعدش خوش گذشت.

یجورایی عصبی میشم ادماییکه هر روز باید ببینمو میبینم که یه تغییرِ اساسی داده ن :)) تا یه مدت هنگم و برام تازگی داره. الان خیلی عصبی ام که اون اقای سیبیلوی بزرگ موهاشو کوتاه کرده یا شهریار شبیهِ مردای چل ساله شده. البته بمن مربوط نیس واقعن منظورم اینه که محیطم احساس میکنم عوض شده وختی ادما رو میبینم که این ریختی شده ن در عرضِ چن ماه.:( خیلیم هنگ کردم دیدم مرتضا کوتا کرده موهاشو:)) اما مرتضا خوب شده اخه. وای من این بشرو از تهِ دلم دوسش دارم. نمیدونم چجوری بگم که چقد. قضیه همون حسِ مادرانه و اینا. بدبختی اصن اینطوری نیستم که اگه کسی رو خیلی دوس دارم خیلی بهش نزدیک باشم یا خیلی باهاش حرف بزنم. اما خب چیکا کنم. دوسش دارم دیگه. کلن دلم یه عاااالم برا بچه هامون تنگ شده بود. برا فاطمه. حتا برا ندا. برا همه. دوسشون دارم لعنتیا رو. نمیدونم شاید مثِ قبلنا نتونم وخ بگذرونم باهاشون شایدم بتونم اما دوسشون دارم. خدارو شکر که همینا رم دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ب.ظ

خدا رو شکر که زجرکش نشدی :)‌ :*

فائزه من وقتی یکیو بعد یه مدت می بینم و خیلی عوض شده به طرز تابلویی خنده م می گیره! :)) نمی دونم چراها ... ولی خنده م می گیره. مخصوصن وقتی مردا و پسرا تغییر می کنن.
اون حس مادرانه رو که میگی کاملن درک می کنم. یه حس جالبیه ... آدم یکیو دوس داره و خیلیم دوس داره اما نه به عنوان خاصی. حتی به قول تو شاید بهش نزدیکم نباشه. اما دوسش داره و نمی دونه چرا. جالبه. این فروید جون لطفن یه نظریه ی جدید یا یه تبصره در این مورد بده. چون هیچ جوری نمیشه به لیبیدو ربطش داد! :|‌:))

:))
والا بخدا من اصن درک نمیکنم چرا همچی فازی دارم
تو کلن منو درک میکنی. :*
وای سیمین
منم دییقن همینم:))
امروز انقد از دیدنِ همه غش غش خندیدم :))
پسرا موهاشونو کوتا میکنن گوگولی میشن
انگار یچیزیشون کم میشه و خنگ میشن یه کم :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد