یک احساساتی مرا پر کرده اند این روز ها، که با آنها احساس بیگانگی نمیکنم. انگار نشسته اند در وجودم. و من میشناسمشان. خوبند. حس های خوبی اند. و باعث میشوند من کم تر مریض وار بگردم دنبال خاطره های بدم. هوا را جور دیگری میبویم. از شنبه ی هفته ی پیش که از در دانشگاه شریف خزیدم بیرون، دلم خاست جیغ بزنم تا همین الان. و این هوای کثیف را که میبویم احساس آزادی میکنم. احساس اینکه دیگر کسی نیست که بپرسد کجا میروم. تا دیرگاه میتوانم بیرون باشم و کسی سراغم را نمیگیرد. انگار من یک هفته است که به سن قانونی رسیده ام. فقط دیروز بود یا روز قبلش، که سر کلاس بودم و ترس دوید به سراسر وجودم. احساس کردم اگر خدایی باشد و اگر بخاهد میتواند مرا از جایم بردارد. پرت کند به سال پیش. که خاهش وار میخاستم روز ها زودتر بگذرد. اگر باشد و بخاهد میتولند دوباره پرتم کند توی مدرسه. با آن مانتوی بدترکیبم تا آخر عمر دور بزنم در آنجا. میتواند آن لحظه که دستم را پ گرفته است، ازم بگیردش. و بندازدش یک جای دیگر. با یک مشت آدم های دیگر. اگر باشد حتمن انقدر پست هست که چنین کاری کند. و حتمن نیست که من الان دارم احساس آزادی میکنم. نیست که خودم را پرت میکنم در آغوشش. و کسی جدا نمیکندم از او. من واقعن نمیخاهم خدایی باشد. نه واقعن نمیخاهم.
انقدر پست هست که چنین کاری کند....
اره
قبول دارم
خوبه ...
اوومم!!
تو اونجوری که راحتی زندگی کن...چه فرقی می کنه که خدایی باشه یا نباشه...تو "انسان"باش!یه کاری کن که زندگیت قشنگ باشه:)
امروز فهمیدم زندگی قشنگ معنی نداره.
اگر باشد حتمن انقدر پست نیست که چنین کاری کند
باشه.
رفتم مدرسه سر بزنم

سعیده گفت:
از بچه ها چه خبر؟
کلی گفتم که فلانی مسافرته
اون یکی از بعد کنکور شکل افسردگی شده
فائزه ام که اصلا نیس
کلاس رانندگی ایناس انگار. . .
سعیده:
نه ه ه
فائزه اتفاقا چند روز پیشا اومده بود اینجا!!!!
من:
خوبی؟
خوبم
رفته بودم درس بدم
المپیاد
عجیبه. میدونم
ولی ممکنه:|