۱۲۵-


قضیه اینه که من عاشق یکی بودم. میدونم تو این جور چیزا رو نمیفهمی. اما خب. من باید بگم که بدونی. آره داشتم میگفتم. این بابا جاش خیلی محکم بود. اما وقتی رید به اعصابم از قلبم شوتش کردم بیرون. البته قبلمو تیکه پاره مجبور شدم بکنم. لعنتی به این راحتیا قصد نداشت گورشو گم کنه. اما من یقشو گرفتم و محترمانه انداختمش بیرون. تازه اون کسی بود که عاشقش بودم. ینی میگم اصن مهم نی که قلبم تیکه پاره شد. مهم اینه که نذاشتم بیش از یه حدی برینه به اعصابم. اینه که تا یه حدی میتونم تحملت کنم. و آها. یه چیز دیگه. این فلسفه های پوچ گرایی لعنتی تو به خورد من نده. من متاسفانه یا خوشبختانه قابلیت اینو دارم که تورو بنشونم روبروی خودم و انقدر فکرای پوچ به خورد خودم و تو بدم که جفتمون بمیریم. پس لطفن یه کم بفهم. من تا یه حدی ا یکی خوشم میاد. بعد به یه مرزی که میرسم ازش متنفر میشم. یک چنین چیزی هستم.