از بیرون که بخودم نگاه میکنم دلم بهم میخورد. ادمهای زیادی هستند که من زندگیم را کنارشان میگذرانم. مردهای زیادی هم هستند از قضا که تمامِ وقتم را با تمامشان پر میکنم تنها چون عادتهای دخترانه م بقدری نیست که تحملِ دخترهای زیادی را داشته باشم و بتوانم احساس نزدیکی کنم. اما هیچکدامِ این آدم ها آن کسی نیستند که من دلم براش پر میکشد شب ها که لمیده ام کنار عروسکم. شبها که خودمم. همه شان عزیزند بجای خودشان. اما هیچکدام او نمیشوند. او همان یک نفر است که من دلم میخواهد تمامِ خوبی های زندگیم را با خودش قسمت کنم و تمامِ شکلاتهای دنیام را نصفش را بدهم به او. دلم میخواهد شب ها دست بکشم به صورتش که خستگیش دربرود. آنقدر دوستش دارم که میخواهم پوست بترکانم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد