یه کتاب دارم میخونم، برف و سمفونی ابری. این هفت تا داستان کوتاهه. من تاحالا سه تاشو خوندم دوتاش مستقیم درباره کوه بوده اون یکی ام درباره گیر کردن تو کویر. خیلی داستاناش باحال و ملموسه. یکیش درباره چنتا دوسته که عادت دارن شبا برن کوه و بترسیدن معتاد شده ن. یه جاهاییش توصیف میکنه که چجوری شب تو صخره ها گیر میکنن و همش فک میکنن زیر پاشون خالی میشه قشنگ اون صحنه که شب تو کوه گیر کرده بودیم میاد جلو چشام. اونشب هیشکی از ترسش چیزی نمیگفت. پایین که رسیدیم همه گفتن چی تو سرشون بوده. من اون بالا انقد ترسیده بودمو نا امید که واقعن فک میکردم شبو باید همینجا بمونیم. این درحالی بود که حسین یهو یه حیوونی دید که خزید پشت یه صخره. مطمءن نبود سگه یا گرگ یا چی. پویا خیلی مصمم بنظر میرسید و انگار میدونه چیکا میکنه. جالبیش این بود که وختی رسیدیم پایین فهمیدم اونم داشته به این فک میکرده که چقد لباس داریم برا اینکه شبو اونجا دووم بیاریم.
کوه یه جور جنونه. اینکه خودتو بندازی تو دل خطر هم ترسناکه هم هیجان انگیز. یه جوریه که وختی یه بار مث ادم میری کوه و برمیگردی حس پوچی میکنی.
منم اینو خوندم ولی اون موقع که خوندمش دوسش نداشتم! باهاش ارتباط برقرار نکردم. یه دوستِ کوهنوردی دارم. چندوقت پیش داشت خاطرات گیر افتادناشو تو کوه واسم تعریف میکرد. یاد این کتاب افتادم. میخوام ببرم بدم بخوندش! انگار آدم باید یه تجربه ی مستقیم داشته باشه که این کتابو درک کنه!!!
اره
خیلی وحشتناک میشه اونطوری
قشنگ میگیری چی میگه
اما من اون مرض حیوانشم واقعن دوس دارم
این حالت وحشتناک داستاناش کلن باحاله !
من اصلن نترسیده بودم.
من خیلی خفنم
باشد تا ایمان بیاورید :دی
پ.ن: هرچی میخوای بگی عمته.
اصن تو خبی :))
یادم نمیره داشتی میرفتی پایین برگشتی خدافظی کنی :))
نویسنده ش کیه؟ :)
کوه می خوام. :(
پیمان اسماعیلی! :)
منم میخوام...