آه. میدانستم این چهارشنبهء لعنتی هم مثل تمام چهارشنبه های دیگر اوار میشود روی سرم. انگار بارها دنیا امده ام و توی همین لحظه آنقدر دستوپا زده ام که مرده ام. یک چیزی ته دلم دارد میگرید. نمیدانم اینی که میخندد من نیستم یا اینکه زار میزند. شاید هم اصلن هیچکدام نباشم. شاید یک مردهء بدبخت باشم. و چقدر دلم دارد بهم میخورد ازینهمه تنش. اینهمه چیز وحشتناک که مرا دوره کرده اند و دارند بهم میخندند. لعنت بمن با اینهمه اشک که نمیدانم از کجا میآیند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد