کارِ تو اصلن همین است که آنقدر دلم را تنگ کنی که بعد از خودت دلی نماند برایم که برای کسی بلرزد. دلِ من هم که قابلِ تو را ندارد لعنتی. نه خودت میخواهیش اما، نه میدهیش دستِ کسِ دیگری. خیالی نیست عزیز. صاحب اختیاری. دلم با تمامِ غمهاش برای خودت. من اصلن دل میخواهم چکار.
امان ازین دل..
ز من عمریست میگردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا میگدازد
من و رازیکه نتوانگفت با دل...
:(
نخواه من بسرایم باز، که این حکایتِ تکراری
تداعیِ منِ غمگین است، میانِ خلسه ی بیماری
نخواه تازه شود داغِ، حواشیِ تبِ سردِ ما
که آذر و دی تهران باز، شود شبیه شبِ تاری:
نگاه کردی و عمرِ من، ز بیمِ رفتنِ تو کم شد
غزل، قصیده، رباعی ... نه! سکوت، پاسخِ اجباری
برو که رفتنت آیین است، روایتِ تو اگر این است:
که دلربایی او دامی ست، فریب از سر بیعاری!
و چاره ی تو فراموشی ست، دوای دردِ من اما چیست؟
نخواه از تو بگویم تا، بمیرم از غمِ ناچاری
آذر ۹۲
(این آخرین شعرمه فائزه. اولین کسی هستی که می خونیش. حس کردم در جواب این دو سه تا پستت حرفی جز این بیتا ندارم. فقطم تو می فهمی ... )
و چارهء تو فراموشیست...
چقد دوس دارم همیشه شعراتو ...