و باز هم تو موفق شدی بگریانی مرا. تو قهرمان نیستی. گریاندن این چشمها کارِ سختی نیست. اینطور به هق هق انداختنم اما، فقط کارِ تو میتواند باشد. وقتی رفتی من هم تمام شدم. و باز تو هراز چندی در سرم جولان میدهی. بعد بغض میشوی و رها میکنی خودت را. و پهن میشوی روی گونه هام. و این شانه ها که می لرزند. و تو که هروقت سرم را برگرداندم نبودی. ملالی نیست. یک مرد پیدا میشود که جای تو را بگیرد. و محکم دستش را بگذارد روی شانه هام که تمام شود لرزیدنشان. اما این نبود رسمش. که تو جای همه را بگیری و هیچ کس جای تو را نگیرد و من بمانم و این چشم های بیقرار و دستهایی که میپیچمشان دورِ خودم تا گرمایِ تورا به تنم برگردانم. ملالی نیست.
گریه میکنم برایت .
گریه میکنم به جایت ...
گریه نکن.
نشناسمت ؟ :(
زهر این نفرین نامه جای خون در من جاری
این آخرین شعرم را پیش از من از بر کردی
رسمش نبود. :(
چقدم که تو خوب می نویسی آخه ... :(
:-(