انقد ازین تغییرِ فصل بدم میاد. امروز دومِ دی بود دیگه. از صبح که پاشدم همینطوری دارم تبخال میزنم :( پوستِ صورتم داره داغون میشه. خدایا فک کنم اشتباهی شده. منکه مار نیستم ! :| تازه داشت حساسیتم خوب میشدا. عادت ندارم نفسِ راحت بکشم انگار.
بعضی وختا یادِ خونهء مامانبزرگم میفتم وختی بچه بودم. خالم اینا بالا بودن پیشِ مامانبزرگم. ما پایین بودیم. کلی بچه بودیم و یکی که سرما میخورد همه از دم میگرفتیمو یهو کله پا میشدیم همه. بعد مامانبزرگه بزور هممونو میکرد زیرِ پتو بخور میداد. میومدیم بیرون دماغامون اندازه گوجه شده بود. چه حالی میداد اون خونه بعضی وختا.
آقا جونم یه مغازه نفت فروشی داشت. یه وانت ام داشت میرفت با اون بمردم نفت میداد. منکه کلاس اول بودم صبحای زمستون منو باخودش میبرد مدرسه. مامانم بهم میگفت صبحا که میری درِ خونشون زنگ نزن همه بیدار شن. وایسا خودش بیاد. منم وایساده بودمو یخ زده بودمو آقاجونم کلی بغض کرده بود یه بار. چون من از همه کوچولو تر بودم و دلش برام میسوخت و میدید هیشکی دوسم نداره. همیشه بخاطرِ من بقیه رو دعوا میکرد :)
یه بار که آقاجونم نتونسته بود منو ببره مدرسه مامانبزرگم پیاده منو برد. بعد پاش درد میکرد. انقد آروم اومد که مدرسم دیر شد.
همون زمستونم آقاجونم مُرد. یه روز عصر پشتِ همون وانت قلبش وایساد و مُرد.
آی اماان از دست زمستون سیاه و سینه سوزِ روزگار..
:( سرد و حساسیت زا و بی رحم :(
این زیادی عالی بود... خیلی خیلی...حس قوی و قشنگی داشت... می دونم خیلی تو فاز نویسندگی و روایت نیستید ولی این عالی بود...مخصوصا مضمونش که واقعیت زندگیتون بود
جدن ؟ ممنون :)
چقد خوب بود ... :(