شاخم میزند خاطرات. انگار زنی حسود که میخواهد مردش هرگز فراموشش نکند. و خودش را برخِ مردش میکشد. رژه میرود. لبخندهای هرز میزند. هرچه میخواهم فراموش کنمش، هرچه میخواهم این گوشت های مردهء آویزان را از تنم بتکانم به بن بست میخورم. و گذشته در هیاتِ موجودی هولناک خودش را بمن عرضه میکند. از مقابلم رد میشود با نگاههای معنی دار. ولی من سخت تر از آنم که این چیز ها بتواند مجبورم کند لاشه هایی را که خاک کرده ام از زیرِ خاک بکشم بیرون و مشت بکوبم روی سینه هاشان که احیاشان کنم. حقیقتن دیگر تفاوتی نمیکند. من پاییزهای زیادی ست که مرده ام حتمن.
فائزه
فائزه
می ترسم
از خودم
از تو
می ترسم ... :((
ببخش