سخته دل کندن ازین موها. سخته هیچ چیزی بهم آویزون نباشه. یا یه سری رشته های اویزون چنگ بگردنم نزده باشن. سخته وختی داره باد میاد هیچی نداشته باشم که رها کنمو حس جوونی بهم بده.
میخوام بگم اگه داریم بیرون از بیمارستانهای روانی زندگی میکنیم هیچ دلیلِ خوبی وجود نداره که دیوونه نباشیم یا جامون اون تو نباشه. همش میترسم یه روز به اون مرز برسم. اونموقعس که دیگه لازم نیس نگران چیزی باشم. اونموقعس که تکلیف مشخصه.
خوبی؟ :(
وقتی از نبودن موهات حرف می زنی می ترسم.
نمیدونم سیمین
حالم وحشتناکه :)