اوووووف. دیگه چی بگم. هر جمعه یه جور باحاله اخه.

این هفته قرار بود با ندا اینا برم. فک میکردم مثلن تا اون غاره تو گلابدره بریم و یه صبحونه بزنیمو برگردیم پایین. اما اصن اینجوریا نشد. اصن ادمایی یهو پیدا میشن که تو فکرشم نمیکنی. انقد امروز خوش گذشت که از فکرشم مخم منفجر میشه. چهارتا ادمِ دیوانه از خطرناکترین مسیرِ ممکن از وسطِ کوه سردرآوردیم که جایِ ادمیزاد نبود. بعد یهو بارون زد. و پایینو که میدیدی هیچی نبود فقط تخته سنگایی که سرِ ادم از دیدنشون  گیج میره و میدونی اگه بیفتی کارت تمومه. اما ما تونستیم. اونا که کوهنورد بودن. منو بگو. منکه یه قدمِ اضافی محضِ رضای خدا برنمیدارم که مبادا انرژیم هدر بره. یا با هزارجور حساب کتاب به این نتیجه رسیده م که اگه از سمت بلوار کشاورز برم دانشگاه بلحاظ سختی کمترین فشارو بهم میاره؛ چجوری آویزونِ اون سنگا شدم و خودمو رسوندم پایین. دستو بالم زخمی شد درست. افتادم. یه جام واقعن ترس از چشام داش میزد بیرون. اما رسیدیم پایین. و من الان دوباره اینجام. این ادم همه چیزِ منو ازین رو به اون رو کرد. کوه منو یه ادمِ دیگه کرده. من تونستم ازونجاها جونِ سالم بدر ببرمو هنوز زنده م. بدجور اعتمادِ ادمو برمی انگیزه. اون ادمو میگم. یه دنیای دیگس که منو میکشه تو خودش خوشبختانه :)

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ

چقد دوس دارم منم یه بار بیام :( البته تنها نه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد