دیروز با سپهر رفته بودیم هنر، که مثلن یه جایی باشه که آشنایی نباشه و بتونیم حرف بزنیم یه کم. سپهر یه جورایی پسر خونده مه. همینطوری داشتیم حرف اینا میزدیمو من داشتم غر میزدم که یهو دیدم یه گربهِ بسیار بسیار خوشگل لم داده زیر آفتاب و داره خودشو میکشه رو زمین. رفتم باهاش دوس شدم. بعد بغلش کردم و نشستم رو صندلی ده دقه داشتم فقط بهش محبت میکردم. اونم چشماشو بسته بود و دمشو تکون میداد. بعدشم که اومدم بلندش کنم با خودم ببرمش یه غر غری کرد و پاشد رفت. حتا نگامم نکرد! :))
راستش گربه زیاد بغل کرده بودم اما تو دانشگا به این شکل هیچوخ:))
ایلیا رو دوس دارم. دلم میخواد مامانش باشم. یه پسرِ کوچکِ خوشگله که یه کم به خنگی میزنه. البته کوچک منظورم این نیس که دو سالشه. یا همسنِ ماس یا حتا بزرگتره. اما خیلی کوچولو و خنگه. حس مادریمو برمی انگیزه. یه جورایی خیال میکنم کوهیارِ منم باید همین شکلی باشه. :))