انقد امروز غذا خوردم که حس میکنم یه حیوونِ بی خاصیتم ! :)) اولش رفتم دانشگا متنظرِ نگار که بیاد. نگار دخترخالمه :) بعد اون دیدم نمیاد رفتم سوپ خوردم. با اون رفتیم سلفِ استادا کلی ام اونجا خوردم. بعد رفتیم چایی خوردیم. رفتم کلاس. بعدِ کلاسم رفتیم سینما با امیر و ارغوان، اونجام یه هایدا خوردم. این درحالی بود که اونا یه نصفِ هایداشونم تموم نکرده بودن :)) امروز خیلی خیلی زیاد خوردم. واقعن نمیدونم چطور تو رویِ خودم نگا کنم :(
استادِ انقلابمونم یه پیرمردِ هاف هافویِ کثافته. مثلن فک کن سه شنبه ها هم یک تا سه کلاس ارائه داده هم سه تا پنج. بعد اگه من سه تا پنج ورداشته باشمو یک تا سه برم کلی سگ بازی درمیاره درحالیکه من واقعن نمیدونم چه فرقی براش میکنه مرتیکه گوساله. بعد هی گیر میده بهمون که نظر بدین درباره فلان چیز. بعد هرچی میگیم مینویسه. ادم حس میکنه فردا برا همش باید جواب پس بده. البت شاید واقعنم همینطوره. فعلن که من فوبیام اوج گرفته و با مقنعه میرم دانشگا. مخصوصن ازونروزِ کذایی دیگه بدترم شد. هر شبم که دارم خوابِ این نگهبانایِ حرومزاده رو میبینم :( اخه چرا همیشه همه چی اینطوریه :(