انگار سرنوشتِ محتومِ منو ندا و فاطمه و مهدی و مرتضاس چرخیدن تو خیابونا با ماشینِ ندا و شاهین گوش دادنو همدیگرو دوس داشتنو این حرفا. بحدِ مرگ دوسشون دارم و بشدت میترسم از روزیکه برم تو خودمو نتونم تحمل کنم همچی زندگی ای رو. اما الان واقعن داره خوش میگذره. نمیگم همه حالشون خوبه اما تقریبن اینطوره که همه بجز من برا همدیگه زنده ن. ازونور رابطم با ارغوان داره داغون میشه. پیمانو دوسش ندارم نمیدونم چرا.
امروز حسِ مامانی رو داشتم که نگرانِ بچه شه. فک میکنه بچه ش گم شده یا حتمن حالش خیلی بده اما وختی بچه هه رو میبینه و مطمئن میشه که حالش خوبه عصبانی میشه و نمیدونه چرا. اصن کلن باید خیلی جلو خودمو بگیرم که مامان نشم. تا حسِ دوس داشتن پیدا میکنم به یه سری ادم دلم میخواد مامانشون باشم یا دستِ کم یه کار کنم همه چی خوب و ردیف باشه.
خوبه که خوبی دوستتو بخوای و دلت بخواد کمکش کنی,
اما اگه هی بهش گیر بدی بهش بعد یه مدت دیگه بهت هیچی از رابطه ش یا هرچیزی که باهاش مخالفی نمی گه :(
یا ممکنه دروغ بگه, یا هر اتفاق بد دیگه ای که دوسش نداری.
چون این اتفاق برای خودم افتاده دارم می گم.
نه حواسم هس یه کار نکنم گند بزنم تو اعتمادش
چون همه دارن همینکارو باش میکنن
با من ولی حرف میزنه همچنان :)
حس مامان بودنت عین خودمه! :))
من حس میکنم مخاطب اصلی حرفای این خطاب به شما و دوستان شما است وشما ها اطلاع ندارید مثل این که. بنده هم نگران هستم.
Fasam.mihanblog.com
نگران؟
چه مسخره.
جز ناراحت کردنم کار دیگه یی نکردی.