حس داغونی دارم. صبح دوبار مث زنای حامله بالا اوردم بیخودی. هزار جور سگدو زدم. نمیدونم یادم نمیاد اما پدر خودمو دراوردمو حالا انگار که وجود ندارم مث یه تیکه گوشت مرده افتاده م گوشه اتاق و فقط میتونم نرم نرم گریه کنم. حس بدی دارم. هیشکی حواسش بمن نی. فقط پاشونو گذاشتن روم و لهم کردن که امروزو بگذرونن. چقد هنگم. چقد ناراحتم. یکی بیاد سفت بغلم کنه. خواهش میکنم.