الان یکی ازون صحنه های غمگینِ زندگیمه که از حموم اومده م و درحالِ پوست انداختنم اما حال ندارم برم کرم بزنم. کمتر از سه ساعت دیگه باید پاشم درحالیکه هنوز نخوابیده م. بعد اونوخ کلی ام خسته و ملولم. و هی دارم به اون صحنهء دیروز فک میکنم تو علوم اجتماعی، و خنده های عصبی میکنم :))
قضیه این بود که تو بوفه غذا سفارش داده بودیم. با سبا رفتیم بگیریم درحالیکه من بسیار گرسنه بودم. سبا یه ساندویچی رو داد دستم و منم بدونِ اینکه بدونم چیه گازهای پیاپی بهش زدم. بعد دیدم یه اقایی داره با وحشت نگام میکنه. حتا بخودم زحمت ندادم باهاش حرف بزنم. سبا یهو زد پشتم و گفت این ساندویچ مالِ اون اقاس. بعد من یه فریادی کشیدمو کلی سعی کردم ازش معذرت بخوام درحالیکه داشتم غش میکردم از خنده و چشام از حدقه زده بود بیرون:)) هی میخواستم جملاتمو مرتب کنم و بگم اقا معذرت میخوام که ساندویچتونو خوردم. بعد بیشتر خنده م میگرفت :)))
خلاصه اقاهه گفت نه اشکال نداره و ساندویچِ گاز زدهء منو با خودش برد. بعد اونوخ لعنتی این اقا حمزه هه که مسؤول بوفه س برگشته میگه لطفن ساندویچِ خودتونو بخورید :)))
عالی بود. من خیلی خرم. :)))
از علوم اجتماعی بیزارم.
دل و روده م می پیچه به هم یادش می افتم.
می خوام فراموشش کنم ...
میشه به نظرت؟
اره باو
یه وخ یه طور میشه مببینیش ککت نمیگزه :)